💫به نام خدا💫
🍃🍁🍃
نصرالله سیچونی یکی از خیّرین و مومنین
و از مغازهداران کاروانسَرای کلگه مسجدسلیمان بود
به نیّت دیدن خدا با چشم سر ،
چهل شبانه روز چله گرفته بود
تا خدا را زیارت کند.
تمامی این روزها ؛ روزه بود.
در حال اعتکاف بود .
از خلق الله بُریده بود.
صبح به صیام و شب به قیام.
زاری و تضرع و دعا به درگاه یگانه خدا
تا اینکه شب سی و ششم ندایی در خود شنید
که می گفت: ساعت ۶ بعد از ظهر ، بازار شوشتری ها (مسگران)،
دکان رضازاده مسگر برو خدا را زیارت خواهی کرد.
نصرالله سیچونی با اشتیاقی وصف ناپذیر
از ساعت ۵ در بازار شوشتری ها (مسگران) حاضر شد
و در کوچههای بازار شوشتریها از پی دکان می گشت...
میگوید : در بازار پیرزنی را دیدم
که دیگ مسی به دست داشت
و به مسگران نشان می داد،
قصد فروش آن دیگ را داشت...
به هر مسگری نشان می داد و وزن می کرد و می گفت:
مادرجان ۴ ریال و ۲۰ شاهی.
پیرزن می گفت: نمی شود که ۶ ریال بخرید؟
مسگران می گفتند: خیر مادر ،
برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد.
پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید
و همه تاحدودِ همین قیمت را می دادند.
بالاخره به همان مسگری رسید
که دکان مورد نظر من بود.
مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت:
این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ، خرید دارید؟
مسگر پرسید مادر چرا به ۶ ریال؟
پیرزن سفرهی دل شکسته اش را باز کرد و گفت:
فرزندی مریض دارم
که طبیب نسخه ای برای او نوشته است
که پول آن تقریباً ۶ ریال می شود!
مسگر دیگ را گرفت و گفت:
این کاملاً دیگ سالم و بسیار قیمتی است.
حیف است که آن را بفروشید
*امّا اگر مُصِر هستید من آن را به ۲۵ ریال می خرم!
پیر زن گفت: مرا مسخره می کنی؟!
مسگر گفت: ابدا جسارت نمی کنم مادرجان .
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن نهاد.
پیرزن که شدیداً متعجب شده بود؛
دعا کنان دکان مسگر رضازاده را ترک کرد
و دوان دوان راهی خانه ی خود شد.
نصراله سیچونی گفت :
من که ناظر ماجرا بودم
و وقت ملاقاتم باخدا فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم :
عمو انگار تو کاسبی هیچ بلد نیستی؟!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند
و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال راحت خریدی؟!
مسگر پیر گفت : من دیگ نخریدم!
من پول دادم نسخه ی فرزندش را مهیّا کند.
پول دادم یک هفته از فرزند بیمارش نگهداری کند
پول دادم مجبور نشود بقیه ی وسایل خانه اش را بفروشد
من دیگ نخریدم... .
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم
در فکر فرو رفته بودم که
ندایی با صدای بلند در قلبم گفت:
با چلّه گرفتن و عبادتکردنِ زیادی ،
کسی به زیارت ما نخواهد آمد!
دستِ اُفتاده ای را بگیر و بلند کن
آنگاه ما خود به زیارت تو خواهیم آمد.
گر بر سرِ نفسِ خود امیری ، مَردی
وَر بر دگران خُرده نگیری ، مَردی
مَردی نَبُوَد فُتاده را پای زدن ....
گر دستِ فُتاده ای بگیری ، مَردی
🍁شعر از رودکی🍁
🍃🍁🍃