سالها ازازدواجش می گذشت ولی هنوز آرزوی مادرشدن دردلش بود درقدیم هم امکانات پزشکی مثل الان نبود که بتواند راه حل دیگری پیداکندبرای مشکلش، اصلا هم دوست نداشت بچه ی کس دیگری رابه فرزندی قبول کند،تمام راه ها انگاربسته شده بود ازیک طرف شوهرش راواقعا دوست داشت ونمی توانست ببینددردبی فرزندی اذیتش می کند وازطرفی هم دیگرخسته شده بود ازحرف وحدیث وسرزنش فامیل وآشنا،دوست وهمسایه ،چون درقدیم معمولا هرکس بچه نمی آوردند عیب را اززنان بیگناه می دانستند وبه همین دلایل تصمیم گرفت خودش برای شوهرش زن دوم بگیرد تاشاید برایش فرزندی بیاورد وکمی راحت شود ازاین نیش وکنایه هاولی شوهرش هم واقعا عاشقش بود وزیربارنمی رفت.
بلاخره به هرطریقی بود باوساطتت وریش سفیدی چندنفر راضی شد که دوباره ازدواج کند.
شهربانو که روزهاروی این قضیه فکرکرده بود تصمیم گرفت، دختر همسایه را که ازسن ازدواجش هم داشت می گذشت ازطرفی چشمهایش خوب نمی دید برای شوهرش خواستگاری کند باخودش فکرکرده بودکه چون دخترک ضعف دارد خودش می تواندبچه هایش رابزرگ کندومثل مادرآنها باشد و مطمان بود که جوابشان مثبت است چون مادرخودش فوت کرده بودونامادری اش هم بدش نمی آمدهرچه زودتر ازدستش راحت شود ..
زن درمانده ازهمه جا ،علی رغم میل باطنی اش پاچه هایش راورمالید تا پیش ازاینکه دیگران شوهرش رادامادکنند وزندگی اش بیشترازاین به هم بریزد خودش پیش دستی کند وآستین بالاکند برایش ولااقل زنی برایش بگیرد که زیادهم ازخودش سرنباشد .
روزهاوشبها باخودش کلنجاررفت تااینکه دل به دریازدو باهمت خودش مراسم بله برون وعقد انجام شد وبدون هیچ وقفه ای هوویش رابه خانه ی بخت آوردند.
قرارشد شب بعد مراسم زفاف برطبق سنت قدیمی ها درخانه ی دامادوباحضور چندزن ازآشنایان پشت دراتاق برگزارشود .
شهربانوباوجوداینکه پیش قدم شده بودبرای ازدواج همسرش عباس، ته دلش اصلا راضی نبودظاهرش را آرام نشان می داد اما دردرونش آشوب بود.
تا گوشه ای خلوت پیدامی کرد می نشست وزارمیزد،تصوراینکه که ازامشب زن دیگری می خواهد درآغوش مردش بخوابد داشت ازپادرش می آورد، مردی که عاشقش بود وباهزاردردسربه هم رسیده بودند.
عباس هم ناراحت بودو می فهمید شهربانو چه می کشد واصلا دلش نمی خواست اندوه اورا ببیند.
اما به هرحال کاری است که شده بود ودیگرنمیشد اززیربارمسوولیتهایش فرارکردو هرطورباید تحمل می کردند این وضع را
شب عروسی فرارسید،شهربانو اصلا جلوی شوهرش ناراحتی اش رانشان ندادتااوراحت باشد ،عباس هم باوجوداینکه می دانست او چقدر دل آزرده است وازاینکه زنش رادراین حال می دید رنج می برد ناچارا با شرم و اکراه و ناراحتی مجبورشدبه حجله برود، دراتاق که بسته شد دوسه تااززنها پشت درماندند تا شاهدباشندکه مراسم زفاف به درستی اجراشود،شادوبی خیال پشت درمنتظرسندپاکی عروس بودند، گاهی درگوش هم پچ پچی می کردندومی خندیدند ،جز خاله ی شهربانو که اوراخوب می شناخت و نگرانش بود،هیچ کس دیگر حواسش به اونبود و نمی دانست که چه براومی گذرد.
دردی عمیق سینه ی زن را می فشرد، باخودش فکرکردچطوردلش راضی به این کار شد، عشق یاحماقت؟!
چطورمی توانست بنشیندونگاه کندکه عشقش همخوابه ی زن جوان دیگری شده جلوچشمانش وامروزوفرداست که باآوردن بچه ای کلا مردش راصاحب شودومحبتش نسبت به او کم شود !
هرچه می خواست که ظاهرش راموجه نشان دهد وآبروداری کندکه کسی نفهمد حالش بداست نشد، همه بوبردندکه حالش اصلا خوب نیست، رنگش پریده بود،خاله زیباآمدکنارش نشست وگفت خودتو اذیت نکن ان شاالله که خیره دخترم می دونم سخته اما چه می شه کرد شهربانو که فشارزیادی راتحمل می کردبااین حرفهای خاله بیشتراحساساتش جریحه دارشد ،دیگرطاقت نیاورد، اشک ریزان بیرون زد تاکسی نفهمدحال وروزش راوگوشه ای نشست ومظلومانه دردلش گریست!
مراسم زفاف به خوبی تمام شد ،صدای شادی و هلهله درتمام کوچه پیچیده بود،غافل ازاینکه آن طرف کنج حیاطی زنی عاشق ،تنها وغریب جان داده بود!
✍️به قلم جمیله عجم (ب.و)