قصه ی شهریور به آخر رسیده و پاییز رقص کنان می آید باز میروم به دنیای خاطرات .
خاطرات خرید لوازم التحریر،هنوز بوی خوش دفتر کاغذ کاهی که همیشه از مادربزرگم هدیه میگرفتم را حس می کنم.
یاد دارم دفترها را درفریزرخراب صندوقی سفید داخل انباری گوشه حیاط جای داده بود.
چه ذوقی داشت وقتی مادر بزرگ را میدیدم از گوشه ی حیاط می آید و دفتر کاغذ کاهی گمرکی در دستش هست و می داد به من
گویا این دفترها را قبلا بابا بزرگم در بقالی اش میفروخت. برای دفتر مشق و ریاضی استفاده میکردم آن زمان خبری از دفتر باربی،باب اسفنجی ،مردعنکبوتی نبود ما بودیم و دفتر گمرکی و دفترچه های تعاونی ..
آه دلم میخواهد به آن زمان برگردم
خانه ی مادربرزگ یه چاه داشت که در زمان قدیم از آن آب می کشیدند و بابا بزرگم آنجا از ماست های ترش بطری مکعبی و سرقرمز دوغ درست میکرد برای فروش بچه مدرسه ایی ها که ازبقالی اش خرید میکردند و من بی صبرانه منتظر بودم تا دوغ درست شود تا ته مانده پارچ دوغ را بخورم
آه که عجب لذتی داشت وقتی ماست را با آب ونمک قاطی می کرد وصدای همزن دستی طنین انداز میشد.
تخم مرغ آپز هم همیشه مهمان بقالی اش بود که در خانه درست میکردند و می برد برای فروش
تخم مرغ هایی که در قابلمه های رویی چیده می شد و اهالی خانه خاله ها ومادرم برای قشنگی تخم مرغ ها از پوست پیاز استفاده میکردند تا رنگی رنگی شود
همه چیز که مهیا می شد پدر بزرگ شیشه ی دوغ هارا در صندوقی جای می داد و شاد خوشحال میرفت تا بقالی
هنوز بچه های دهه ی شصت از تخم مرغ های آپز شده حاجی سید وطعم آن سخن هادارند
ولبخند برلبانشان جاریست.
یاد دارم سال نود زمانی که در بستر بیماری بود
خیلیا می اومدند عیادتش طلب حلالیت داشتند چرا که تخم مرغ آپز درست شده توسط خیلی از بچه مدرسه ایی هادزدیده میشد بس که طعمی لذید داشت او میگفت :حق حلال خَش و می خندید.
همیشه یاد دارم مدرسه که بودیم برای هرکدوم ما این شعر رازمزمه میکرد
«چَشوم چَشوم چهارشنبه اِن جون دِلُوم پنج شنبه اِن جمعه که عِید اِن وای وای از شنبه»
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
فریال امینا