سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        من وُ گنجشگ ِ پشت ِ پنجره
        ارسال شده توسط

        احمد پناهنده

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۲ شهريور ۱۴۰۲ ۰۲:۴۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۱۱ | نظرات : ۵

        من وُ گنجشک ِ پشت پنچره
        یک خاطره ی عاشقانه
        یادم نیست، پاییز بود یا زمستان
        و یا بهار بود وُ تابستان
        اما به خاطر دارم که خبر آوردند که گنجشک تو، پنچره را باز و فرار کرد
        و شاید هم او را مجبور به فرار کردند
        باز، یادم نیست که این خبر در کجا و در چه زمانی به گوشم رسید
        اما می دانم که رفته بودم برای ِ خدمت وظیفه ی سربازی
        عجب!
        حال خوشی نداشتم
        و خبر بسیار دردناک بود
        آنچنان دردناک که خون از جگر می بارید
        با خود گفتم که چطور و چگونه فرار کرد؟
        و چرا خبری به من نداد؟
        او که بی قرار و بی تاب، برای دیدن من آرام نداشت،
        چگونه اجازه داد که پنچره اش را باز کنند و او را فرار بدهند؟
        تنها بودم و با خود حرف می زدم و خاطرات با او بودن را آرام آرام ورق می زدم
        تا اینکه نگاهم و یادم رفت به روزی که مرا با خنده و عشوه و نازش شکار کرد
        خام بودم و بسیار ساده و سنتی
        خوش بر و رو بودم و هیکل ورزشی خوش فرم و تراشیده ای داشتم
        یک روز که با تیم فوتبالمان برای مسابقه به شهسوار یا رامسر رفته بودیم، موقع برگشت به لنگرود، دو نفر از از دوستان من در باره این گنجشک و خواهرش حرف می زدند که من تکه ای از حرف های آنها را به خاطر سپردم و به دوست صمیمی ام، زنده موسی اسماعیلی گفتم.
        از این پس بود که هر گاه با موسی قدم می زدم و این گنجشک را می دیدم- موسی- آن تکه را به عنوان متلک بارش می کرد
        دو سالی از من کوچکتر بود
        اما بسیار زیبا و هیکل و چهره ا ی، پسر-کُش داشت
        در این متلک گویی های هرباره ی دوستم، متوجه می شدم که گنجشک، بسیار ناراحت می شود و من هم همیشه به موسی تذکر می دادم که دیگر متلک نگوید،
        چون می دیدم که هربار ما از بغل خانه شان رد می شویم، او بلافاصله چادری روی سرش می انداخت و به بهانه خرید کردن، بیرون می زد تا از جلوی ما عبور کند و نگاهی هم در چشم ما یعنی من بیاندازد.
        یک حس ناخودگاه به من می گفت که این گنجشک برای دیدن من اینقدر خودش را به آب و آتش می زند و حتا حاضر است متلک زننده ی دوستم را به جان بخرد و به من بفماند که به خاطر تو بیرون می آیم.
        حتمن در دلش می گفت این دیگر چقدر اُمّل وُ احمق است که نخ به این درازی را که به دستش می دهم، نمی گیرد
        و یا می گفت دهاتی و ساده است و نمی داند دوستی و عشق یعنی چه.
        به باور من،
        اگر هم چنین برداشت می کرد حق داشت
        همه ی اینهایی که گفت و می گفت، بودم
        ساده و به قول او اُمّل و احمق وُ دهاتی
        خب، من که نمی دانستم عاشقی یعنی چه؟
        و نیز نمی دانستم دختربازی یعنی چه؟
        از این پس بود که او ارام وُ قرار را با بی قراری و بی تابی اش از من گرفت و قلبم را از سینه در آورد و در مشتش مهار کرد
        چگونه؟
        توضیح می دهم
        تصمیم گرفتم وقتی که از بغل خانه شان رد می شوم، با موسی نباشم. 
        یعنی یا تنها بروم و یا با دوستان دیگر.
        چنین هم کردم
        و هربار که بتنهایی یا با دوستان دیگر، از بغل خانه شان رد می شدم، او مثل گنجشکی که او را در قفس زندانی کردند، آرام نداشت و هی از این پنچره به آن پنچره می پرید و در نهایت چادری روی سرش می انداخت و با شتاب خودش را به ما و یا من می رسانید تا نگاهش را در چشم من ساده دل و دهاتی بریزد.
        اعتراف می کنم که هربار نگاهش را با عشوه و ناز در چشم من می ریخت، چکره ام* شُل می شد و توان راه رفتن نداشتم کا هیچ حتا حرف هم در دهانم خشک می شد 
        لال می شدم و رنگ و رویم می پرید و نیز به لرزش می افتادم.
        آخر اینکاره نبودم و در عالم و خیال خودم بودم.
        نمی دانستم که من هم می توانم دلم را ببازم.
        یعنی نه می توانستم او را نبینم و نه می توانستم او را ببینم.
        پس، به هر بهانه ای چندین بار در روز، چه تنها و چه با دوستان از کنار خانه شان عبور می کردم و او نیز گویی، هر بار و هر روز، روی پنچره مرا منتظر ایستاده بود.
        همینکه مرا می دید، بی قراری می کرد و از این پنچره به آن پنچره می پرید و بعد با چادر دنبال من راه می افتاد،
        و همینکه به من می رسید به بهانه اینکه می خواهد چادر را روی سرش جا به جا کند، اندام خودش را زیر چادر به من نشان می داد و چشمکی هم همراه با عشوه و ناز تحویلم می داد.
        اخ 
        طاقت نوشتن این خاطره و یادآوری آن دوران خیلی نفس گیر است 
        حال شما تصور کنید در آن دوران چی کشیدم؟
        اعتراف می کنم من ساده و دهاتی به او دل باخته بودم. اما توان این را نداشتم حتا به او سلام بگویم و یا در چشمش نگاه کنم.
        چون حس می کردم اگر حرف بزنم، زبانم نمی چرخد و یا اگر در چشمش نگاه کنم، آب می شوم.
        پس بیشتر دهاتی بازی در می آوردم تا بفهمد من در این باغی که او می خواهد مرا ببرد، پایم کشش آمدن به آن باغ را ندارد و باید بیشتر تلاش کند و دستم را بگیرد و با خود به باغ ببرد.
        چگونه؟
        خب او باید اقدام می کرد و کرد
        چطور؟
        همه اش از یک غروب دلکش شروع شد
        تابستان بود و هوا گرم
        غروبش، دل انگیز و هوایش دلچسب بود
        می دانستم که او سر پنچره مرا منتظر ایستاده است
        پس به دوستان گفتم اینبار تنها می روم تا شاید بتوانم کلمه ای بسویش پرتاب کنم.
        آخر دوستانم سرزنشم می کردند که این گنجشک که اینقدر برای تو بی تابی می کند و ترا عاشقانه و پروانه وار دور می زند، یک تشکری از او بکن و نیز یکبار که چشمش در چشم تو افتاد به او یک سلام بده
        چون دختران همین را می خواهند.
        گواهی می دهم که من هم دوست داشتم، چنین کنم اما نمی دانم چرا کلمه ی سلام در دهانم گم می شد و نمی توانستم پیدا کنم و بر او ببارانم.
        ولی در آن غروب دلکش که خرامان خرامان از بغل خانه شان رد می شدم، دیدم او پشت درازه شان مرا منتظر است.
        خواستم در چشمش نگاه کنم، که نتوانستم.
        پس بناچار به سفال خانه ی روبرو نگاه کردم تا از جلوی چشم او عبور کنم اما پایم در چاله ای گیر می کند که تعادلم را از دست می دهم و با زانو زمین می خورم
        او می خندد و من مثل انار، سرخ شده بودم.
        خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم و فورن بی آنکه کلامی بگویم از جلوی خانه شان عبور کردم.
        گشتی در خیابان زدم و دوباره همان راه برگشتم.
        هوا تقریبن تاریک شده بود
        از دور دیدم او روی پنچره باز مرا منتظر است
        همینکه به او نزدیک شدم، از شرم و حیا در چشمش نگاه نکردم و باز به سفال خانه های دیگر نگاه کردم تا از بغل خانه شان رد شوم.
        اما همینکه به زیر پنچره شان رسیدم، دیدم یک کاغذ پیچده شده بدور ِ سنگی، جلوی پایم افتاد و بعد بلافاصله او پنچره را بست و رفت.
        کاغذ را برداشتم و با ترس و دلهره در جیب گذاشتم و اصلن یادم نیست چگونه خودم را به محله ی پاتوق مان و نیز بعد به خانه رساندم.
        دستم می لرزید و بدنم داغ شده بود
        قدرت راه رفتن نداشتم چون چکره ام سست شده بود.
        دوستان همینکه مرا دیدند، فهمیدند که باز دهاتی بازی در آوردم و کلامی به سوی او پرتاب نکردم.
        من هم همیشه در پاسخ آنها می گفتم که اینکاره نیستم و قدرتش را هم ندارم در چشمش نگاه کنم چه رسد با او حرف بزنم،
        اما نگفتم که کاغذی برایم پرت کرد.
        خواستم در تنهایی و نیز در آرامش آن نوشته را بخوانم و در آن، احساس یک دختر را در کلامش حس کنم.
        اولین باری بود که یک کاغذ از یک دختر دریافت می کردم.
        شام را که خوردم، مادرم گفت احمدی جُن یعنی احمد جان
        چرا اینقدر بی تابی و صورتت مثل لبو سرخ شده است؟
        دستش را روی صورتم کشید و گفت حتمن حالت خوب نیست و تب داری.
        آری 
        مادرم راست می گفت
        من بیمار شده بودم. بیمار آن نگاه که دل و جانم را به آتش کشیده بود.
        تب داشتم چون داغ داغ بودم و می لرزیدم.
        به مادرم گفتم نه مامان جان
        حالم خوب است چون بدو بدو زیاد کردم، ضورت و تنم گرم شد.
        مادرم گفت برو استراحت کن و حتمن خسته ای
        در دلم گفتم آری مامان خیلی هم خسته ام. چون آن بدو بدو کردن، رمقم را از من گرفت.
        وقتی با خود خلوت کردم، به بهانه اینکه کتابی را ورق می زنم، کاغذش را در بین ورق های کتاب گذاشتم و مثل قمارباز ها که خال برگ را می خوانند، هربار کلمه ای از نوشته اش را می خواندم
        آه
        اولین کلمه اش این بود
        احمد جان سلام
        قند تو دلم آب شد که مرا احمد جان خطاب می کرد
        حس زنانه اش در درونم فرو رفت
         گویی او را در آغوش دارم و او سرش را روی سینه من گذاشته است و برایم عاشقانه کلام می شود.
        بعد نوشت
        از وقتی که چهره جداب و هیکل ورزشی ات را دیدم، در درونم یک اتفاقی افتاد که قادر نیستم بر زبان بیاورم.
        مدتها بود ترا زیر نظر گرفته بودم و هر حرکت تو را بالا و پایین می کردم
        بعد به این نتیجه رسیدم که تو بین دوستانت و در میان پسران محله، متفات هستی که هر نگاهی را می توانی به خودت جلب کنی
        حسودی ام شده بود
        برای همین، برای اینکه داغ ِ به دام انداختن تو را در دل همه دختران بگذارم، پیشدستی کردم و مثل گنجشکی نا آرام بالای سرت پرپر زدم تا نگاهت را به خودم جلب کنم.
        اما تو در باغ نبودی و آنتن حسی ات گیرندگی نداشت.
        ولی حس زنانه ام به من می گفت که در درونت منقلب هستی و تکانی خورده ای.
        زیرا می دیدم دیگر با آن دوستت که به من متلک می گفت، قدم نمی زنی و بیشتر اوقات به تنهایی ار کنار خانه ی ما عبور می کنی.
        با خود گفتم حتمن فردی خجالتی هستی و شرم و حیا مانع می شود که به احساسات من پاسخ بدهی.
        از این جهت، خیلی صبر کردم و در این صبوری، زمینه را برایت آماده کردم تا تو کلامی بسویم پرتاب کنی
         اما دریغ از یک کلمه
        چون بی تاب تو بودم و دوست داشتم تو را تسخیر کنم، تصمیم گرفتم برایت نامه بنویسم
        الان که این نامه ام را می خوانی، حاصل این جدال ذ چندین روزه من ِ بی قرار  است که روی کاغذ نوشته شده است تا تو بتوانی احساسم را از میان این کلمانت بیرون بکشی
        حتمن متوجه شده ای که بسیار برایت بی قرای کردم و می کنم
        پس بی پروا اعتراف می کنم که دلم را به تو باخته ام و دوست دارم تو هم احساس پاک و زلال ِ یک دختر جوان و عاشق را درک کنی و دلش را نشکنی
        چون دوستت دارم احمد
        دوستت دارم
        منتظر پاسخ تو هستم
        احمد پناهنده( الف. لبخند لنگرودی)

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۹۳۵ در تاریخ چهارشنبه ۲۲ شهريور ۱۴۰۲ ۰۲:۴۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        زهرا رحیمی
        چهارشنبه ۲۲ شهريور ۱۴۰۲ ۱۹:۱۴
        درود بر شما.گنجشک داستانتان پرید و رفت.من برای برگشتش قران به سر گرفتم چرا... خندانک به امید پیروزی پسر داستانتان، احمد جان دخترک، در عشق و عاشقی ای دیگر خندانک خندانک خندانک
        احمد پناهنده
        احمد پناهنده
        جمعه ۲۴ شهريور ۱۴۰۲ ۱۴:۴۶
        درود بر شما خانم رحیمی ارجمند
        سپاس از خضور صمیمی شما
        خوشحال و دلشادم که این خاطره عاشقانه را خواندید و مهربانی تان را دریغ نگردید
        مهرتان افزون
        خندانک خندانک خندانک
        ارسال پاسخ
        عارف افشاری  (جاوید الف)
        چهارشنبه ۲۲ شهريور ۱۴۰۲ ۱۹:۱۷
        خندانک خندانک خندانک
        احمد پناهنده
        احمد پناهنده
        جمعه ۲۴ شهريور ۱۴۰۲ ۱۴:۴۷
        سپاس از شما دوست گرامی
        خندانک
        ارسال پاسخ
        ایمانه عباسیان پور(آیدا)
        يکشنبه ۲۶ شهريور ۱۴۰۲ ۰۲:۲۵
        🌻🌻🌻💝
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3