سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        عبپالله سلیمانی شاعر کرمانشاهی
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۲ ۰۳:۱۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۰ | نظرات : ۱

        استاد "عبدالله سلیمانی"، شاعر، منتقد، محقق و مدرس دانشگاه، زاده‌ی سال ۱۳۵۲ خورشیدی، در کرمانشاه است. 
        نخستین مجموعه شعر وی با عنوان "طنابی بر گردن ماه" توسط انتشارات باغ نی چاپ شده است.

        ▪سوابق ادبی و هنری: 
        - داور جایزه‌ی ادبی لیراو
        - سردبیر نخستین هفته‌نامه‌ی ادبی غرب کشور با نام آوای پراو
        - سردبیر ادبی هفته‌نامه‌ی ابراز 
        - دبیر بخش ویژه‌نامه نشریه چامه 
        - فعالیت در نشریات ادبی چون عصر پنجشنبه، معیار و کارنامه و...  

        ▪نمونه‌ی شعر:
        (۱)
        از خرام تو در باران
        چه بارید در این معرکه!
         تا هنوز افتان و خیزان
        در فکر تقسیم فکرهایم 
        بر تو، این‌جا 
        می‌نویسم: طنین تغزل یکی معرکه 
        حاصل جمع،
        جمعِ خاطر پریشان باشد،
        با این تبصره؛
        اوج‌ها دزدیده نشود،
        تشویشِ چشم، ممنوع،
        مسیر مشروط به چتر نباشد،
        آسمان هرچه خواست، ببارد.
        اگر تقدیر، تحریم باشد 
        به معیار گذشته!
        مسیر باز باشد.
        بقیه با تو.
        شنیده‌ای در سنت 
        چون موج  مشتاق اوج باید،
        دامن: کردانه‌ چین‌چین 
        عطر: عتیق بلوط به میل باز شدن 
        دامنه: هر کجای زاگرسِ تو 
        از من اگر باشد،
        می‌ارزد: چشم بسته،
        لغزیدن لای خزه‌ها،
        با فکرهایی که هر شب،
        سرگردان واقعیت عجیب معرکه‌اند؛
        با خرامی چنین بی‌چتر 
        به سراغ شب‌هایی پر از فکر 
        و تموج تنی 
        که بی‌تاب معرکه‌ای است عجیب.
        دست اگر بگذاری سمت چپ زندگی،
        صدای دف درون، به رقص می‌گوید:
        فکرهایمان صرف آمدن،
        با چتر یا بی‌‌چتر!
        دیوانه چو معرکه بیند:
        خوشم آید، خوشش آید، خوش‌‌ات آید 
        خوش‌خوش آیی 
        شطحی چنین میانه‌ی متن 
        گفتی مرد معرکه‌ام باش، دیوانه 
        با این 
        خرام وُ امواجِ تناتن وُ لبالب وُ خوشاخوش وُ...
        گیجِ عبوری چنین 
        پیچاپیچ 
        سیگار لای لبی 
        دود می‌شویم.
         
        (۲)
        ای بابا!
        شاپرکی روی لبخند تو 
        عاشق طعم مرگ نمی‌شود
        وسواس تو را
        روی مجهولات زندگی تکثیر می‌کند 
        نگران که می‌خوانمت 
        می‌بینم که نگران می‌نویسی 
        به کلماتی که هنوز  
        فکر کن راهشان را گم‌ کرده‌اند 
        شادی شعر تازه
        کیفِ تاز‌گی‌ها  
        حتی نگاه‌های ناگهان «جوجو» 
        رد مرگ‌را تا چین‌چین پشت ابروان شاعر 
        فکر نکن 
        بی‌خیال بابا 
        تو که زیباترین غروب‌ها را
        جنوب دیده‌ای!
        شمالی‌ترین نقطه را به باد کلمه 
        گرفته‌ای
        غریب‌ترین زیبایی را
        به غربت شعر بخشیده‌ای
        نگران چی هستی بابا 
        تو که بارها شال و کلاه کرده‌ای
        حتی به رُفت‌و‌روب رؤیاها تا غرب رفته‌ای
        از بوی عرق ‌لیوتار
        تا خال هندوی فلان شاعر 
        تا نگم کجا!
        تو که 
        رگ کلمه را تا خون زده‌ای
        به گردن «اگر» تبر 
        تا مفرق
        فانوس به‌ دست «مگر» 
        تا حقیقت 
        آبستن بر لبه‌ی تیغ 
        این‌ همه شعر 
        زاده‌ای دست ِ پر 
        دل‌گیر 
        دل‌تنگ،
        بَست چه نشسته‌ای بابا.

        (۳)
        داغ از ما 
        چه در دل گرفته 
        عزیز فصل‌های همسایه 
        وقتی که در اوج به لحن آفتاب ورانداز می‌کنی...
        چنان‌که جاده را صرف رفتن 
        از اما که بگذریم 
        کمی برف هست که چشمت را بگیرد
        تا قصه‌ای برای نماندن تعریف کند 
        آخر نگو هیچ...
        میلی اگر مانده باشد 
        حجم چین‌ها و سپیدی این برف
        می‌تواند تو را به سمت دامنه تسلیم کند 
        دست‌ها را كه سایه‌بان چشم می‌کنم 
        کمی برف در قله 
        شاید حرفی برای  گفتن دارد
        در اورست هم که باشی 
        مثل همیشه کوه‌ها از جاده پرهیز می‌کنند 
        اما مسیر قله چشم‌های تو را باز می‌کند، می‌بینی!
        تابلو نوشته است:
        سبقت ممنوع
        -حادثه نمی‌پرسد-
        چیزی در رگ، داغ می‌دود مار
        من می‌دوم به تو، تو بدو تا که پیچ،
        هیچ اگر نمانَد یا بمانَد 
        پیچ را بپیچ به سمتی که می‌کشد تو را
        چشم به شیب داشته باش
        -گیجِ شیب‌های تو، چشم -
        جاده گیج پیچ ما 
        می‌رود
        تا در خواب‌هایی که با تو بیدار می‌شوم ...
        تا...
        حالا که بیدار می‌شوم:
        بردی از یادم...
         
        (۴)
        به شتاب،
        دهان بستی.
        نه خودت را به سراغ کسی فرستادی!
        چقدر به حال گربه‌ای
        بر در بسته، چنگ انداختی 
        مدام، ناتمام.
        کمی بعد 
        خودت را در اتاقی پر از کلمه 
        روایت کردی
        در چه حالی 
        زیر پوست شهر، زخم‌های سرگردان را در دفتر تقویم 
        به حال خود، مچاله کردی!
        چه معرکه‌ای!
        ای نجیب ناتمام!
        از چرخش چشم‌ها،
        چه خواندی؟
        از در و دیوار
        چشم بر نبض، تا نزند 
        بر رگ، تا ندود
        بی‌تاب بیاید 
        نازنین به داد این‌همه سال‌های سگی 
        چه حالی!
        برای تأویل عزیزانت 
        که تو را باخته بودند،
        چشمانت را به بُرد بستی 
        عجیب به چهره سفید کاغذ 
        چنگ می‌انداختی.
        مثل دیوانه 
        شعرهای علیل 
        به لحن جنون خواندن
        به حال سگ زیر پوست خود دویدن
        خدا کند بیاید 
        که می‌بینم تو 
        نجیب مچاله‌ی من!
        تکیه بر طاق تکیه بیگلربیگی 
        مغموم سال سگی 
        حالش را عق می‌‌زد
        بزن عزیز 
        انگشت بزن
        هرچه بوده و هست بریز 
        بزن شستت را
        حال سگ مرا
        نیز ای نجیب، گرفته عجیب 
        بزن
        آسوده.
        تکرار می‌کنم 
        جیرجیرک زخمی 
        چه بی‌امان
        حالِ سگ‌سالش را تکرار کرد
        که من 
        که تو 
        در چشم شهر شکستی 
        شاخ تمام هیچ‌ات را
        بدور از چشم‌ها 
        حالِ چشم نجیبت 
        به روی من 
        مثل خودت
        لای کفن پیچیدی
        تا این شعر سپید 
        بی‌چشم تو 
        باز...

        گردآوری و نگارش:
        #زانا_کوردستانی 

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۷۸۶ در تاریخ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۲ ۰۳:۱۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        عارف افشاری  (جاوید الف)
        دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۲ ۱۵:۳۵
        خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3