میراث شعر فارسی گنجینهای سرشار از مضامین و تصاویر طبیعت است. سخنوران بیشماری
از عهد باستان تا روزگار ما با مهارتی شگرف و تنوعی چشمگیر آخرین فصل سال را وصف
کردهاند که در این مختصر تنها به چند نمونه از آن اشاره میشود.
به ویژه در سپیدهدم شعر کلاسیک فارسی، در مکتب خراسان، که هنوز سنت شعری تناوری
وجود نداشت، و شاعران با پدیدهها و نمودهای طبیعی ارتباطی بیواسطه داشتند، برف
زمستانی حضوری دایم دارد، گاه به صورت مستقیم و گاه با نشانهای استعاریاش، مانند
کافور و پنبه و عاج و سیم و نقره.
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه- غبارآلوده مهر و ماه- زمستان
است!
مهدی اخوان ثالث
آغاجی بخارایی از پیشاهنگان شعر پارسی، تصویری پویا و زنده از بارش برف ارائه
داده است:
به هوا در نگر که لشکر برف
چون کند اندر او همی پرواز
راست همچون کبوتران سپید
راه گم کردگان زهیبت باز...
سدهها بعد (۱۳۰۱) ملکالشعرای بهار این تشبیه را به گونهای مقلوب به کار برد،
آنجا که کبوتران سپیدبال خود را به دانههای برف تشبیه کرد:
بیایید ای کبوترهای دلخواه!
بدن کافورگون پاها چون شنگرف
بپرید از فراز بام و ناگاه
به گرد من فرود آیید چون برف
ابر کافوربیز و سیمافشان
توصیف مظاهر طبیعت، از جمله زمستان، از عناصر اصلی شعر منوچهری دامغانی است. این
شاعر اوایل قرن پنجم به توده ابر حالتی شخصی داده، آن را به مادری زنگی (سیاه)
تشبیه کرده است که نوزادان سپید (زالگون) میزاید:
به سان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران
جز این ابر و جز مادر زال زر
نزادند چونین پسر مادران
همی آمدند از هوا خرد خرد
چو پنبه سپید اندر آن دختران...
اثیرالدین اخسیکتی، شاعر نیمه اول قرن هفتم، در شعری بدون نام بردن از برف، با
اضافات استعاری (سیم و پنبه) آن را وصف میکند:
در سخا بفزود عالم زآن که بر جای مطر
خردۀ سیم است اکنون ریزش ابر مطیر
حوض بین چون جامهباف آمد زجولاهی باد
ابر بین، چون پنبهزن شد بر کمان زمهریر
تشبیه برف به پنبه و ابر به \"پنبه زن\" که کارش حلاجی و لحافدوزی است، تا روزگار
ما ادامه داشته است، مثلا در این شعر فریدون مشیری:
لحاف کهنۀ زال فلک شکافته شد
و پنبه کوچه و بازار شهر را پر کرد
و دشت
اکنون سرد و غریب و خاموش است
آهای، لحاف پارهی خود را به بام ما متکان!
برف روشن و پاک
برف تمام زشتیها و آلودگیهای زمین را زیر پوششی سپید و یکدست پنهان میکند.
احمد شاملو (بامداد) در شعری معروف سروده است:
برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشين، خوش نشستهای بر بام
پاكی آوردی ای اميد سپيد!
همه آلودگیست اين ايام
چند دهه پیش از شاملو، شاعری دیگر به برف خوش آمد گفته، جلوههای زیبای آن را
ستوده است:
برف آمد و سر کرد به هر برزن و هر کو
لحاف کهنۀ زال فلک شکافته شد - و پنبه کوچه و بازار شهر را پر کرد - و دشت اکنون
سرد و غریب و خاموش است - آهای، لحاف پارهی خود را به بام ما
متکان!
فریدون مشیری
امسال گرامی است بسی آمدن او
آن شاخ پر از برف تو گویی ز ره ناز
کرده است عیان سیم بری ساعد و بازو
پوشیده به تن سرو یکی پیرهن از سیم
چون پیرهن دخترکان تا سر زانو
منقار چو در برف زند زاغ، تو گویی
کز شیر بیالوده دو لب بچه هندو...
این قصیده هم به نام سید علی مؤید ثابتی (۱۲۸۱ – ۱۳۸۷) از شاعران خطه خراسان ثبت
شده و هم به نام ملک الشعرای بهار.
منظومه حماسی \"آرش کمانگیر\" سروده سیاوش کسرایی (۱۳۰۵ – ۱۳۷۴)، یکسره در باد و
بوران میگذرد و تصاویر آن در میان برف و سرما جان میگیرند:
برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
درهها
دلتنگ
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ...
پاکی و روشنی برف به یکی از آخرین سرودههای اسماعیل خویی نیز تراویده است:
در این پولکافشان
جهان، ناگهان، بارِ دیگر جوان است:
چه اندوه اگر
میگذارد مرا همچنان پیر؟
چه برفی!
چه برفی!
چه پاکیزه آرامشی، با چه
ژرفای ژرفی!
زمستان، فصل پیری طبیعت
در روزگار ما احمد شاملو (بامداد) با زبانی فاخر و استوار از بارش
برف پیری سخن گفته است: نه، این برف را دیگر سر باز ایستادن
نیست.
واپسین فصل سال، دور پیری و میرایی طبیعت شناخته میشود. بسیاری از شاعران نشستن
برف بر زمین را کنایتی از سپید شدن مو در پیرسالی گرفتهاند:
سعدی میگوید:
چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری به روی
یا این بیت معروف از صائب تبریزی:
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سپید ما
که این برف پریشان بر سر هر بام میبارد
در روزگار ما احمد شاملو (بامداد) با زبانی فاخر و استوار از بارش برف پیری سخن
گفته است:
نه، این برف را
دیگر سر باز ایستادن نیست.
برفی که بر ابروی و به موی ما مینشیند
تا در آستانه آئینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریادوار گداری
به اعماق مغاک نظر بردوزی.
زمستان، کنایتی از مرگ
در شعر \"اندوه تنهایی\" سروده فروغ فرخزاد، نهیب مرگ طنین انداخته است:
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینهام دستی
دانه اندوه میکارد
پشت شیشه برف میبارد - در سکوت سینهام دستی - دانه اندوه میکارد - موسپید آخر
شدی ای برف - تا سرانجامم چنین دیدی - در دلم باریدی... ای افسوس بر سر گورم
نباریدی...
فروغ فرخزاد
موسپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی...
اما مؤثرترین تصاویر فصل سرما را باید در شعر مهدی اخوان ثالث (۱۳۰۷ – ۱۳۶۹)
سراغ گرفت. تا امروز از قدرت تصاویر هولانگیز و لرزاننده \"زمستان\" ذرهای کم نشده
است:
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و
غمگین،
درختان اسکلتهای بلورآجین.
زمین دلمرده، سقفِ آسمان
کوتاه،
غبارآلوده مهر و ماه،
زمستان است!
در قطعه \"سگان و گرگها\" نیز برف پیک مرگ و نابودی است:
هوا سرد است و برف آهسته بارد
زابری ساکت و خاکستری رنگ...
خروشد باد و بارد همچنان برف
زسقف کلبهی بیروزن شب
شب طوفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگمرکب...
و سرانجام شعری که وحشت مرگ در تار و پود آن خلیده است. راوی با جمعی پریشان و
سردرگم در راهی بیپایان پیش میرود:
هرگز کسی نداد بدین سان نشان برف - گویی که لقمهایست زمین در دهان برف... سیلاب
ظلم او در و دیوار میکند - خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف؟ گرچه سپید کرد همه
خان و مان ما - یا رب سیاه باد همه خان و مان برف!
کمال الدین اسماعیل
زیر پایم برفهای پاک و دوشیزه
قژقژی خوش داشت
پام بذر نقش بکرش را
هر قدم در برفها می کاشت
تا پایان شعر که ریزش نرم و آرام برف با ضرباتی مهیب فرو کوفته
میشود:
چند گامی بازگشتم
برف میبارید...
جای پاها تازه بود اما
برف میبارید
باز میگشتم
برف میبارید
جای پاها دیده میشد، لیک
برف میبارید
باز میگشتم
برف میبارید
جای پاها باز هم گویی
دیده میشد لیک
برف میبارید
برف میبارید، میبارید، میبارید.
جای پاهای مرا هم برف پوشاندهست.
از دید نقد اجتماعی
تنها کسی از زیبایی برف لذت میبرد که از رفاه و تنعم برخوردار باشد، وگرنه برف
برای توده مردم سراسر رنج و مصیبت است. کمالالدین اسماعیل، شاعری که در کشاکش قتل
و تاراج مهاجمان مغول به قتل رسید، قصیدهای بلند دارد که وجه اجتماعی آن آشکار
است:
هرگز کسی نداد بدین سان نشان برف
گویی که لقمهایست زمین در دهان برف...
سیلاب ظلم او در و دیوار میکند
خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف؟
گرچه سپید کرد همه خان و مان ما
یا رب سیاه باد همه خان و مان برف!
وقتی چنین نشاط کسی را مسلم است
کاسباب عیش دارد، اندر زمان برف
هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب
هم مطربی که بر زندش داستان برف...
نه همچو من که هر نفسش باد زمهریر
پیغامهای سرد دهد بر زبان برف
دلتنگ و بینوا چو بطان بر کنار آب
خلقی نشستهایم، کران تا کران برف
تا این بیت درخشان:
گر قوتم بدی زپی قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف!
ابری به خروش آمد چون قلزم مواج بر روی زمین بیخت هزاران ورق عاج حلاج شدست ابر
و زند برف چو پنبه لرزان من ازین حادثه چون خایۀ حلاج...
بهار
نکوهش برف با نگاه به زیانهای آن برای مردم عادی در دورههای گوناگون تکرار شده
تا به دور معاصر رسیده است.
ملکالشعرای بهار در قصیدهای پردرد از جور زمستان شکوه کرده است. با بارش برف
گرفتاریهای مرد عیالوار شروع میشود. بهار در این شعر کمابیش از همان ایماژهای شعر
کمالالدین اسماعیل بهره گرفته است:
برفی افتاد پاک و روشن لیک
روز ما جمله تیره کرد و تباه
من از این برف قصهای دارم
قصهای غم فزای و شادی کاه
دوش چون برف بر زمین افتاد
بر شد از خانه بانگ واویلاه
کودکان جمله در خروش و نفیر
هر یک اندر عزای کفش و کلاه
من زخجلت فکنده سر در پیش
که چه بود این بلیۀ ناگاه؟
روز من شد سیه زبرف سپید
وز کفم شد برون سپید و سیاه...
شوخطبعی در برابر سوز سرما
شوخی با برف و زمستان نیز در شعر ایران سنتی دیرین دارد. شوریده شیرازی، شاعر
نابینای دوره متأخر قاجار (وفات ۱۳۰۵) در شعری برف و بوران را هجو کرده است:
آخ عجب سرماست امشب، ای ننه! ما كه میميريم در هذالسنه تو نگفتی میكنيم امشب
الو؟ تو نگفتی میخوريم امشب پلو؟ نه پلو دیديم امشب نه چلو سخت افتاديم اندر
منگنه...
نسیم شمال
برف هی از پس برف است که ریزد زهوا
ابر هی از پس ابر است که خیزد به کمک
کوچۀ شهر شد از باران چون لجۀ نیل
دامن دشت شد از برف چو دریای نمک...
با خدا گوی که گرمای جهنم به کجاست؟
از بهشت تو گذشتیم ببرمان به درک!
ماه را دست شنا نیست وگرنه هر دم
به زمین میزدی از طارم گردون پشتک!
بهار نیز در قطعهای با طنز به جنگ سوز و سرما رفته است:
ابری به خروش آمد چون قلزم مواج
بر روی زمین بیخت هزاران ورق عاج
حلاج شدست ابر و زند برف چو پنبه
لرزان من ازین حادثه چون خایۀ حلاج...
برف و سرما در طنز اجتماعی
همدلی با توده محروم و تنگدست، به ویژه از \"دوره بیداری\" که شعر به زندگی و زبان
مردم نزدیک شد، در شعر معاصر نمونههای فراوان دارد. یکی از معروفترین اشعار در
دفاع از مردم \"سرمازده\" را سید اشرف گیلانی (نسیم شمال) سروده است:
آخ عجب سرماست امشب، ای ننه!
ما كه میميريم در هذالسنه
تو نگفتی میكنيم امشب الو؟
تو نگفتی میخوريم
امشب پلو؟
نه پلو دیديم امشب نه چلو
سخت افتاديم اندر منگنه...
اين اتاق
ما شده چون زمهرير
باد میآيد ز هر سو چون سفير
من ز سرما میزنم امشب
نفير
میدوم از ميسره بر ميمنه...
اغنيا مرغ و مسما میخورند
با غذا كنياک
و شامپا میخورند
منزل ما جمله سرما میخورند
خانۀ ما بدتر است از
گردنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه!
و در دورانی نزدیکتر، باید از شعر استادانۀ محمدعلی افراشته (۱۲۸۷ – ۱۳۳۸)
سخنور گیلانی یاد کرد، که با آگاهی طبقاتی بارزی بیان شده است. شاعر نخست \"برف
اغنیا\" را توصیف میکند:
توی اين برف چه خوب است شکار، آی گفتی!
گردش اندر ده ما، اونور غار، آی گفتی!
ران آهويی و سيخی و کباب و دم و دود
اسکی و ويسکی و آجيل آچار، آی گفتی!
ويسکی و کتلت و کنياک فراوان خوردن
يله دادن به سر و سينه يار، آی گفتی
به به ای برف، چه خوبی، چه ملوسی، ماهی
زينت محفل مايی تو، ببار، آی گفتی!
سپس شاعر از زبان فقرا با برف حرف میزند:
توی اين برف چه خوب است الو، آی گفتی!
يک بغل، نصف بغل، هيزم مو، آی گفتی
زير يک سقف، ولو بی در و پيکر، جايی
تا در اين برف نباشيم ولو، آی گفتی!
مشت مالی سر حمامی و بعدش کرسی
يک شب اندر همه عمر ولو، آی گفتی!
و سرانجام پیام شاعر:
صد نفر برهنه و گرسنه، غارت گشته
سه نفر گرم به يغما و چپو، آی گفتی!
زحمت کار زما، راحتی از آن حشرات
کشت از ما و از آن عده درو، آی گفتی
مادری زاده مرا مثل تو، ای خفته به ناز
ميرسد نوبت ما، غره مشو، آی گفتی!
وه چه غولی، چه مهيبی، چه بلايی ای برف
قاتل رنجبرانی تو، برو، آی گفتی!