[سالن در تاریکی و سکوت مطلق]
موسیقی بیکلام بادهای رقصان کلایدرمن دربکراند به ارامی به گوش می رسد
نور موضعی زرد رنگ به قطر دومتر به نرمی بر تاریکی غالب میشود
"زن میانسالی با دسته گلی پلاسیده در زیر نورموضعی ایستاده ومدام اینسو وآنسو را می کاود "
" انگار انتظار برایش طاقت فرسا شده است"
" یک آن متوجه مرد عابری میشود که در تاریکی ازآنجا عبور می کند"
زن: ببخشید آقا !
" مردی در نیمه راه بسمت صدا برمی گزدد "
مرد: بامن بودید؟
زن:عذر می خواهم ! شما می دانید قطار جنوب کی به ایستگاه خواهد رسید؟
مرد: حواستان کجاست خانم!؟اینجا که ایستگاه قطار نیست
زن: وا . . . !؟
[ نور موضعی لحظاتی خاموش گشته و دوباره به آرامی روشن میشود]
" این بار همان مرد عابر در زیر نور موضوعی قرار گرفته و دسته گلی پلاسیده
نقش آدم منتظر و بیقراریبازی می کند"
[ زن جوانی در تاریکی صحنه در حالعبور است]
مردمیانسال: ببخشید خانم ...!
[ زن در وسط صحنه ازرفتن باز می ماند]
زن:با من بودید!؟
مرد: شما مطلع هستید قطار شما ل کی به ایستگاه می رسد؟ بی صبرانه منتظر نامزدم هستم
زن: واقعا" خنده داره ، اینجاکه ایستگاه قطار نیست آقا !
مرد: خدای من !؟ چه حواسپرتی مضحکی؟
[ با شتاب صحنه را ترک می گوید]
"نور موضعی خاموش و نور های عمومی روشن میشود"
[ زن در آوانسن و در وسط صحنه روبروی تماشگران ایستاده است]
زن: شما چرا نشستید !؟ منتظرعشقتان هستید !؟ نشنیدید گفتم اینجا ایستگاه قطار نیست !
اینجا بیمارستان رازی است! بلندشوید بروید خونه هاتون. منم باید بروم ایستگاه قطار .
هیچ می دونید سن ازدواج شده چهل سال !؟ بایک مرد پنجاه ساله توی اینترنت آشنا شدم
دارد می آیدبه خواستگاریم . . .
"آهنگ شاد عروسی درفضا می پیچد و زن جنون آمیز می رقصدومی خندد"
رحیم فخوری
پی نوشت : گزینه نمایشنامه نبود نا چار تیک داستان را انتخاب کردم
ادامه دار است انشاالله ؟