سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 5 آذر 1403
  • روز بسيج مستضعفين، تشكيل بسيج مستضعفين به فرمان حضرت امام خميني -ره-، 1358 هـ ش
24 جمادى الأولى 1446
    Monday 25 Nov 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      دوشنبه ۵ آذر

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      ارغنون
      ارسال شده توسط

      فرشید ربانی (این بشر)

      در تاریخ : دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۱ ۱۱:۱۹
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۱۹ | نظرات : ۴

      با فشار انگشتان و پاهای نوازنده فریاد می‌کشد، دو، ر، می، فا، سل، لا، سی. گاه در شادی عروس و داماد شریک می‌شود و گاه در اندوه فقدان عزیزی که آن‌جا می‌آرامد. قرن‌هاست که کارش همین است. جنگ‌های بسیاری را به خود دیده است. با آواز شبانگاهی خود، سکوت دهشتناک محاصره‌ی دشمن را در هم می‌شکست و نور امید را در دل مردمان زنده نگه می‌داشت و هنگام پیروزی شادمانه می‌خواند. با این حال، خاطره‌ی سرخ سنگ‌های خون آلود محراب را هیچ‌گاه فراموش نکرد؛ آن هنگام که شهر گشوده شد و مؤمنان حاضر یکی پس از دیگری فریاد کشان سرود مرگ می‌خواندند. هیچ‌گاه آخرین نتی را که در آن روز تیره اجرا کرد از یاد نمی‌برد: «دو»ی سفید در اکتاو ششم ردیف چهارم. از آن به بعد، هیچ‌گاه اجازه نداد کسی آن نت را اجرا کند.
      در میانه‌ی تابستان سالی که شمارشش از دستش در رفته بود، این خاطره‌ی تلخ کهنه دوباره تازه شد؛ زیرا پس از سرود صبحگاهی همیشگی مردانی با چکمه‌ها و یونیفرم نظامی پرچم‌هایی را در شبستان آویزان کردند. از آن پرچم‌ها بیزار بود؛ گو صلیب مسیح، شکسته، بر کفن خونین او نقش بسته است؛ حال آن که او عمری در رثای عیسای ناصری می‌خواند. نمی‌دانست چه شده. عصر، صدای قدم زدن در شبستان پیچید. تق تق، تق تق، تق تق. نزدیک می‌شد.
       
      - دخترم، خوش آمدی! چه کاری از دستم بر می‌آید؟
       
      + پدر! من تازه به این شهر آمده‌ام و نوازنده هستم. می‌خواهم که اجازه دهید هم برایتان بنوازم و هم این‌جا تمرین کنم.
       
      - حتماً دخترم! خوش موقع آمدی، چون کارل پیر بیمار شده و گفته که به سختی می‌تواند بنوازد. بیا و یک نمونه برایم بنواز.
       
      + حتماً پدر!
       
      دختر جوانی با موهای مشکی و چشمانی قهوه‌ای در جامه‌ای سفید ظاهر شد. در دست چپش دفتر نتش دیده می‌شد.
       
      - دخترم! بنشین و قطعه‌ای را که آماده کرده‌ای برایم بنواز!
       
      + قطعه‌ی پاساکالیا و فوگ در دو مینور اثر یوهان سباستین باخ را برایتان می‌نوازم، پدر.
       
      - تنها تا میزان چهلّم بنواز.
       
      رو به روی او نشست و شروع کرد: دو، سل، می بمل، فا، … چنان خروش ارغنون فضای خانه‌ی خدا را فرا گرفت که اسقف به کل سخنش را فراموش کرد و هنگامی که بخش نخست موسیقی نواخته شد، با چشمانی خیره به دختر نگاه کرد.
       
      - سوگند به عیسی مسیح، تو باید یکی از قدّیسین خداوند باشی!
       
      شروع کرد به گریستن. مردم شهر، از نوای آمده از کلیسا به وجد آمده بودند و داخل شده بودند. ارغنون، در حالی که سرشار و مست از آواز خوش موسیقی باخ بود، می‌دید که چگونه مردم برای او دست می‌زدند. با خود می‌گفت که کاش او همیشه این‌جا بود و به دست او نواخته می‌شد. در همان حین دید که چکمه پوشان به داخل آمدند و مردم را بیرون کردند. فرمانده رو به آن دو گفت:
       
      + این آخرین بارتان باشد که مردم را غیر از یکشنبه به این‌جا می‌کشانید! وگرنه به نمایندگی از پیشوا این‌جا را آتش خواهیم زد!
       
      پس از رفتن سربازان، بغض دختر در گلویش شکست و چهره‌اش بستر دریا شد.
       
      - دخترم آرام باش!  مطمئن باش اجازه نخواهم داد آن‌ها چنین کاری کنند! این کلیسا فراز و نشیب تلاطم‌های بسیاری را پیموده است، این دیگر چیزی نیست! پاشو تا با هم قهوه‌ای بخوریم!
       
      دختر ارغنون را ترک گفت و با اسقف رفت. ارغنون، خالی از شیدایی شد؛ زیرا دست‌ها و پاهای توانمند نوازنده‌ای که قرن‌ها انتظارش را می‌کشید رفته بود. او عهد کرد اگر او برگردد، دوباره اجازه خواهد داد تا آن کلاویه‌ی ممنوع نواخته شود. ارغنون، دل را باخته بود.
      پس از ساعتی انتظار، دختر دوباره برگشت. این بار، به تمرین موسیقی بخش دوّم پرداخت. این بار آهسته‌تر. آرام آرام می‌نواخت و ارغنون پیر او را همراهی می‌کرد. مدّت‌ها کارشان همین بود. دختر می‌نواخت و ارغنون عاشقانه می‌خواند. یک روز، دید که دختر علامت عجیبی بر سینه‌اش آویخته است. نمی‌دانست چیست، امّا هر چه بود مسیحی نبود. نمی‌دانست که آن شب، آخرین شبی خواهد بود که او را می‌بیند. فردا، دیگر او نیامد.
      روزها گذشت و او نیامد، یکشنبه پس از یکشنبه و بهار پشت بهار. در این مدّت تنها چیزی که می‌دید، سقف شبستان بود که روز به روز به زمین نزدیک‌تر می‌شد. صدای تیر و خمپاره مدّت‌ها بود که جای آهنگ‌های باخ را گرفته بود. حتّی دید که چندین چکمه پوش توسّط سربازان دشمن در محراب و زیر صلیب مسیح در خون خود غلتیدند. سربازان بیگانه پرچم‌ها و عکس‌های آن مرد سبیل مسواکی را به پایین کشیدند و در میان شبستان به آتش کشیدند. حتّی خواستند که موهای فلزی او را غارت کنند.
      پس از سال‌ها خاک خوردن و رفتن در خواب تیره‌ی پس از جنگ، دوباره فشار دست را روی کلاویه‌هایش احساس کرد. کودکان بودند! آن‌ها برای بازی داخل کلیسا شده بودند و ارغنون را به چشم موجودی فراطبیعی و نو می‌دیدند!
       
      +بچّه‌ها! این چه قدر شبیه پیانو عه! حیف که صدایی از خودش در نمیاره.
       
      - بچّه‌ها بیایید بیرون! این‌جا خیلی خطرناکه! شما مگه خودتون پیانو ندارید که رفتید سراغ این ساز کهنه؟
       
      ارغنون دل خون شد؛ چون فهمید که مردم دیگر تمایلی به او ندارند و کودکان خود را بر خلاف گذشته به آموزش پیانو؛ یعنی رقیب قدیمی‌اش، می‌فرستند. یاد آن دختر افتاد که با مهارتی تکرار نشدنی او را می‌نواخت. با حسرت به ویرانه‌های جایی که روزی محراب نامیده می‌شد نگاهی انداخت و صلیب نیم سوخته‌ی آن را تماشا کرد. آهی از ته دل کشید و با سختی فراوان «دو»ی گرد اکتاو نخست پدال را اجرا کرد. با این کار، بخشی از دیوار شبستان فرو ریخت و کودکان با ترس فرار کردند.
       
      دوباره سکوت فضای آن‌جا را گرفت. باز هم مثل دیروز، سال‌ها دوباره یکی پس از دیگری رفتند. بالأخره، در اواخر یک پاییز، مردان و زنانی را دید که وارد کلیسا شدند. کاغذهایی در دستانشات بود.
       
      - خوب است! سازه مشکلی ندارد، تنها باید بخشی از آن را مرمّت کنیم. بهتر است تا سال دیگر این‌جا را ترمیم کنیم و برای اوّلین سالگرد اتّحاد آلمان آن را بازگشایی کنیم!
       
      + ببینید! یک ارگان آن‌جاست! بهتر است آن را هم تعمیر کنیم!
       
      هفته‌ی بعد، دید که افرادی آمدند و قلب او را باز کردند. چند قطعه‌ی قدیمی را تعویض کردند و او را دوباره سرپا کردند. ارغنون دوباره می‌توانست بخواند، امّا هنوز غم در آواهایش موج می‌زد. در روز افتتاحیه‌ی کلیسا، ارغنون سرحال امّا افتاده بود. او همچنان در فکر آن دختر ماهر بود و همیشه با خود می‌گفت که هیچ کس مانند او نمی‌تواند باشد، حتّی این نوازنده‌ی جدید. ناگهان، پیرزنی نود ساله نزدیک آمد و اجازه خواست تا با بنوازد. شروع به نواختن کرد. ارغنون با اوّلین لمس دستان او، او را شناخت؛ همان دختر ماهر! شادمان شد و دوباره همانند گذشته خواند و خواند.
       
      ۱۴۰۱/۱۱/۰۹ - ۲۰:۵۲

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۲۹۶۱ در تاریخ دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۱ ۱۱:۱۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      زهره دهقانی ( شادی)
      دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۱ ۱۹:۵۹
      سلام و درود
      خندانک
      خندانک
      خندانک
      فرشید ربانی (این بشر)
      فرشید ربانی (این بشر)
      دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۱ ۲۰:۲۳
      درود بر شما خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      عارف افشاری  (جاوید الف)
      سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ ۱۷:۳۳
      خندانک
      فرشید ربانی (این بشر)
      فرشید ربانی (این بشر)
      سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ ۲۱:۲۱
      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1