دکتر "رویا مولاخواه"، نویسنده، شاعر و پژوهشگر در حوزهی نقد و تبارشناسی کتاب، مکاتب ادبی، فلسفه و… دبیر بخش نقد و نظر مجلهی ادبی آوای پراو، دبیر بخش کتاب در مجلهی ادبی جنزار و عضو هیات تحریریهی ماهنامهی چوک، زادهی اسفند ۱۳۶۲ خورشیدی، در تهران است.
او از مینیمال و داستان نویسی به شعر سپید روی آورد و سپس در حوزهی نقد فعالیت ادبی خود را آغاز کرد. سبک و نوآوری و نگاه اجتماعی وی به سوژهها، سبب شد برخی از منتقدین طی نقدها و تحلیلهایی بر تواناییهای وی در زمینهی شعر سپید صحه بگذارند.
▪کارنامهی ادبی:
- شاعر برگزیدهی شعر قرنطینگی
- شاعر برگزیدهی جشنوارهی شعر هامون
- برگزاری دو کارگاه آموزش شعر سپید در دو دوره مکتبخانهی مجازی
و...
▪کتابشناسی:
- بر بال رویا - انتشارات آبنوش - ۱۳۹۷
- با اسبهای قهوهات - انتشارات ارمغان
- شب غلیظ موریانهها - انتشارات دانشیاران ایران - ۱۳۹۹)
با دیگری در متن (نقد و تحلیل داستان) - انتشارات سمت روشن کلمه
و...
▪نمونهی شعر:
(۱)
[بریل ریلها]
خاستگاهات تمبری بود،
بلند شدی در پیوست ایمیل
و از نیستیات به سمت شمال
عکسهای من پلاس شدند
در شرجی پلاژهای رو به متل قو
و از انگیختنات در کولاهای یخ و انگور
شرحههای بسمل بود و مرغ بریانی...
کجا بریزمات از سوخاری بالهام،
که در اسپیناس پالاس، رایحهات را
به ارز دولتی فروخته بودی و حالا/
کجا پاشویه در تبام میدوی،
در لیزلیزک حلوا و چایی ِکافه «ماهک»؟
اینجا در روادید ِ رویداد/
قطارم گرفته است،
به چنانیِ سفرهای چنینیات
چند گرته از نامههای بلد را/
میبرم به نابلدی
فعلیت “نیستی” را، در شعورِ ترن/
هلک هلک میکنم
پیاده میشوی در اندود دومان و من/
رقت خرده فالهای مونث را که
دست میفروشند/ دست فروشهای
متروی کرج، از دست میدهم
تو را به صرف ِ سفر
از این ترن به آن ترن میشوم
ایستگاه تجریش را
به سمت ماهیهای گلی،
پشت و رو میکنم،
بهار میپرد توی واگن تو
و سایز ژاکتات
با ظرفیت پوست و عضله
راه میرود در پلهها
خاستگاهات بر میگردد
به موقعیت فعلی باجه
کمی بین ایستگاه و من،
جای تو خالی است و کسی با
اودکلن ورساچه، خطوط پیراهنات را
لابه لای بریلِ ریلها/ بلند میکند
مینشینی در کوریِ نیمکت
مرد اولی از سفیدی چشمهایم/
میرود بیرون
بیست سالگیام دفتر شعرش را وا
میکند،
بلیطاش را در میآورد
و برای کرچ دستهای پشت پنجره،
صدای هو هو...چی چی/ میکشد...
کیفام که بگیرد،
زنی با شناسهی فعلی من،
از روی نیمکت تو بلند میشود
دفتر شعر را میبندد
تمبر را باطل میکند
و بلیطاش را میریزد در
موقعیت بعدی
صدای خرناسهی سوت
به اندازهای تنگ است که کفشهایی
در لابه لای صعوبت ریل…
(۲)
شناسنامهی من
مکاشفهی ابری را
در حیاط/ت تبعیدیام
شرح میدهد،
همان قدر گستاخ که فروردین
نیا، به من که دمادم چکه را
در اواسط شعور یک حوض
به خنیا نشستهام،
از صدای فواره در مینای معلق آسمان/نگو
من به هژبر ابرها
نامی اسلیمی بخشیدهام
آنقدر که هر ابری،
نستعلیق لاجوردی دواتی است
که بر متنی میبارد
دعوتم به عصرانهی موسمی
و ابرهایی ضخیم را به اتاق نشیمن بردهام
اینک بهار،
فرجهاش را از تن نشمه
روی پهنای گلدان
پرت میکند
عابرانهگیام گرفته/
وقتی هوا سخت دو نفره است
و هر کس تکهای را که ندارد
در چشمهایش خیس میکند
این تعین/به شناسنامهها بر نمیگردد
شبیه کدملی پنجرهای که
صادره از تنهایی یک اتاق است
و هر روز با شمارهی تازهای
رو به خیابان
وا میشود
به گلدان برگرد، فراعنهی خودخواه ابر
و چکهای سال نو
در محیط کژال اتاق/قرقره کن
شناسنامهی مرا پس بده
ابری در احوال من/ثبت شده
که نامش “گریه” است
در خانه/“باران“ صدایش میزنیم.
(۳)
[خس خس]
امروز دهم است،
ده تکهی عمود استخوان
از ده روایت فرضیِ بخش/بلند میشود
ده ژاکت اتفاق بستری را/میپوشد
شش تای آن را در میآورد
چهار تای آن را دوباره میپوشد
سه تای آن را عوض میکند
دو تای آن را تک به تک/تکان میدهد
مهر است و جالیزهایتر نمیفهمند،
لباسهای سرسخت،
به آب هندوانهای/چاک میخورند
تصمیم سادهای نیست،
دهمین روزت را بلند کنی
به پاییز مرکزی پهلوت/سینه کنی
آمفیزمات یدک بیاورد
مگر چند بار میشود تا ده بار
از خودت سینه پهلو بشوی؟
یا مثلا نُه بار اَش را به سر بزنی،
یا هشت بار با گلنگدن، نواحی لکه را
از سیتی سینهات در بیاورند
پشت و رو کنند
و یک قناری سرفیده را جای خسخس
در نقطههای سیاه ژاکتت در
رادیوگرافی تمایز صدا
پر بکنند/روز دهم...
امروز دهم است
چهارلا که بشوم میتوانم
انگشتام را بلند کنم:
اجازه آقا! آزمایش دهم من است
از برگههای ابتلا
کی پیاده شوم؟!
(۴)
[فنسها]
من ازفنسها بیزارم
از قفسهای متوالی پرنده در
صعوبت تماس...
چند لیزش انگشت، پشت پرچین
از اندام دهانی هر سلول، پیاده میشوند/
ترک میخورند
و از نهایت بلند صدایشان،
پَر است در ریزش ِریختگی...
به متقالها میرسم،
جایی در تردد خواب
کسی به فنسهای بیخوابی/
ملاطفت قرصها را نشان داده
و ضخامت ماه، در تاکید این شبپرهها،
مدام رقیق است...
به رقت چند خواب درست،
پردهها ارغوانیاند
جایی در اکتفای قفس، چند تکه پرنده را
به سینهی خواب میبرم
نعشی از مدارک جنسی خودش پایین است،
آنقدر پایین که در خودش به وجد میآید
تنش را پایین میکشد، تا ادامهاش از لذت ِ
سی و هشت متری اتاق/ته بکشد،
جایی که صدای سوسکها
دکلمههای جوراب را جویدهاند
تکه تکه خودم را به خواب میزنم
جسدهای روشن من است که
از پرنده پر است
فنسها را ترجمه میکنم
اتاق روشن است
اتاق تاریک است
تاریک و روشن خودم را به "اتاقی از آن خودم"
میبرم
زمانی است برای آمیزش پرندهها
با دکمههای شب از لباس خودم باز میشوم
کمی به افتراق تنم دست میزنم
خوابهایم پر پشتاند،
از حوصلهی فلسفی حوض/خیس میشوم
کسی مرا که از ادامهی خواب،
به فنسهای خودم گیر دادهام/
پیاده نمیکند
شهوت بالش را به عرصه تماس میبرم
ساعت از پرندهها خالی است
لای هر لباس بالها امتناع میکنند
لخت میشوم،
غضروفها را کنار میزنم
حبابها را به انبوه تصادفی که از
سایش استخوانها در کتفام جهانی شده
فوت میکنم
کسی مرا از دست چپام میشناسد
بالم را میگیرد و از برهنگی اشیاء
میزند بیرون
صدای تردد خواب است
که از خودش پایین آمده و
تکهی بیدار لباسش را،
از فنس تن من/میتکاند.
(۵)
[اتیمولوژی لباس]
به چه کار میآید؟
این صدای آویخته از جالباسی موزون/
که از تنام در آوردهام
و چپ به راست از پهلو، آپاندیس مضاعفام
عود میکند/ عود میکند زیگزاک راست و چپام
روی کارور شومیز ارغوانی در کشوی سوم
تب میکند سجاف لباس محلیام،
در تئاتر موهن زنهای بیمحل
ضعف میکند مانتوی پابه ماهام،
در شعور نیمدایرهای در روابط سهوی تنام
که از نافام بلندتر است
به دندانهای سفید سیدخندان معتقد است
زیرپل/ که پیاده شود
میتواند با لکاتهی مقنعهام آنقدر ور برود
که با شبی بیست و پنج هزار تومن/ بتمرگد توی خودش
بچپد در چپ چفیهی چپگرای ترمهها
تا من از خواب گلابتون و گیس دختر سیدجواد/
بکشم بیرون
عضو دائمی شویِ لباسهای غیر رسمیِ
عضویهای علیالبدل/ بشوم
مثلا دستام/ پا بدهد به مدیر مسوول
چشمهام/ سر بزند به اتاق بغلی
دلام /قلوه کند در پاشنهی عکس
کمرم بیفتد تو رادیوگرافی
پانکراس لغتهای ورم کرده روی
میز اتو! در چروکهای چرک کرده در
سمت چپ این لباس مجلسی/ به من لبخند نزنید
به چه کار میآید، قماشهای مخمل و
دانتن در صدای آمپاس برهنه در جوهر وجود؟!
یقههای دلبری/ دارنداز پشت، به صیانت
زیپها خیانت میکنند
و ساقهای فرم/ در ضوابط دانشگاه
از بحث لغوی روپوش به تنپوش و زیرپوش
و بپوش و نپوش/ نخ میدهند
من بی تعلق لباسهای خانگیام
تلفظ زخمی سوزن را/ به کجا بزنم؟
چگونه زخم منتشر در جریده را/ جر بدهم؟
به چه کار میآید؟ گیپور ساییده بر
ضعف چند قواره کفن، که از لای گور
به زوال ملی تن، چین میخورد
من به لباسهای بعید/دلبستگی دارم
میتوان به ظاهر ماضی چلوارها،
چهل تکهی التزامی را/وصله زد
میتوان چند ویژگی از سایر تنات را گنده کنی
مثلا جیبات را در بیاوری/در هزینهی
کلاسهای خیابان وصال شیرازی
و با شرف متقال، چند زمستان دهاتی را
یخ بزنی تو خوابگاهی ته جمالزادهی جنوبی
و با گرالاوین/پشت چرخ، از گوشت تنات
الگو در بیاوری برای خانهی عفاف
یقهات را شل کنی/در تدارک آدمهایی در ساحل
خفگی کنی در صدای نیما:
«یک نفر در آب دارد میسپارد جان»؟!
اصلا، تای فاقات را از رفاقت پاهایت
در بیاوری
وصلههای تنت را بدوزی به زاپهات
و با کلیههای فروشیات/
دکلتهی شرف جین را، پایین بکشی/
آنقدر پایین که درختهای نبش ولیعصر
را لخت کنی…
ماهوت ِ با شرفِ قابلیت غیر اختصاصی لباس،
که در تن این سطر زار میزنی!!
به حیثیت چمدان برنگرد
به خواب لباسهایی که از جنگ برنمیگردند،
برو
یونیفرمها و نفتالین، در همسرایی موریانهها/ کوکاند
و هر شب زخم تازهای را،
پهلوی پیراهن ملی من/ بخیه میزنند.
▪نمونهی داستان:
(۱)
[باباغوری]
اینطور که میگفتند، چشمهای باباغوری داشت. وقتی مستقیم نگاه میکرد چپ میزد. حتی الان که خواباندنش توی گودال و با دست راست تکانش دادند و آن مردی که خودش را انداخته بود روی تنش و پاهایش را دو ورِ او پرت کرده بود و زیر گوشش چیزهایی را جویده بریده میگفت، نتوانست، لوچی وق زده از زیر پلکهای باز ماندهاش را، که هنوز داشت زاغ سیاه مردم را چوب میزد، ببندد.
اصلا دوست داشت توی گور هم، فضولیاش را بپاشد لای جمعیت و با چشمهای باباغوریش ببیند که چطور زیر گوش هم پچ پچ میکنند و ترسشان بدود توی صورتشان و وقتی او را میبینند غیظ کنند و آب دهانشان را تف کنند گوشه خیابان.
میگفتند کارش این بوده که قلاب بیندازد توی گلآلودی آب و ماهی تازه بگیرد، کباب کند، بگذارد تو سفرهی دونفرهاش که بوی کپک گرفته بود.
اصلا آن روز هم که توی تور خودش افتاد و سرش تاب خورد روی قلوهی درشت سنگ و چشمانش باباغوریتر شد و توی کاسه سرش خون غل زده بود، میخواست برای بالادستیاش خبر ببرد از بالا آمدن آب، از سیلی که میگفتند پشت درِ، میخواست بچپد توی جمعیت و رد ماهیهای آزاد را بگیرد. کتاب میخواند خیر سرش.
میگفتند آن وقتها که همه چپشان گرفته بود؛ این، کتاب ماهی سیاه کوچولو را جلوی چشمهای زنش انداخته بود توی جوب تا راهش را پیدا کند.
حتی میگفتند راپورت خیلیها را داده بود، وقتی خنگ طور، خودش را میزده به موش مردگی.
حتی میگفتند چند روز پیش توی اداره، زده بود به سرش، خبرها را جرینگی بفروشد به آنور آب تا اینکه سر از کانال فاضلاب شهری در آورده بود.
حتی جنازهاش، از خبر ورم و پف کرده بود خمیر طوری شبیه خیک. این را بچههای محل که نعشش را از خیز لجنهای کپیده رو صورتش بیرون کشیده بودند، میگفتند.
آنقدر تن لشش سنگین شده و آماسش افتاده بود روی شانههایی که داشتند با هن هن، لا اله الا الله میگفتند که یکی یهو شانه خالی کرده بود و میت لیز خورده بود توی قبر.
میخواست پهلو به پهلو بشود و سنگینیاش را از روی شانههایی که میکشیدنش در بیاورد. لا اله الا الله و تکبیر او را مچاله کرد و صدای خس خس خفگی صورت برادر زنش را عقب جلو برد.
دمپاییها از کنار چارپایهای که دمر افتاد، تکان خوردند و تا به تا دویدند دنبالش. برادر زنش دو سه بار دیگر تکان خورد و طناب چفت شد روی کبودی گردنش.
لا اله الا الله، توی سرش چرخید. میگفتند شنیده بود چیز چپاندند توی گلوی زن و بچهاش، حتی خفه خونش را گردن نگرفتند و یه جوری ناپدید طور، گم و گورشان را امضا کردند توی محل.
میخواست از لای جمعیتی که بالای سرش هوار شده بودند خاکها را بجنباند از تنش و چشمانش را که حالا به یک نقطه ثابت شده بود و دیگر دو دو نمیزد از چسبندگی جمودیِ نعش وا کند.
بدناش لهیده بود توی گنداب کانال و تقلایش را بلند میکرد تا دستش را از لای میلهای که توی کلهاش چپانده بودند در آورد.
میگفتند آخرین راپورتش را کرده بودند توی گلویش و بعضیها هم زده بودند سیم آخر و خبر را تنقیه میکردند توی ماتحتش.
سفره باز بود و چشمهای زن با شرمندگی ِلوچ چشمهای او، ور میرفت. زنش روی لفظ باباغوری تعصب داشت. وقتی خبر برادرش را لای راپورتها ول داده بود تو بایگانی، یک کشیده خوابانده بود بیخ گوشش و لوچیاش از آن وقت بیشتر شده بود.
حتی میگفتند، همان شب انداخته بودَش کنار ولنگاری کارتن خوابها تا تن لشش بوی سگ مرده بگیرد و کثافت، زار بزند توی لباسهایش و هی سیگار بگیراند سر کوچه، و هی راه برود با دمپایی و یک موتوری بیاید، زارت بزند پسِ کلهاش، بوی زهم ماهی بپیچد به دور تنش، و از توی جوبی که ماهی سیاه کوچولو را ول داده بود، وهم قلاب، خفتش کند و یکی با فشار، تنش را هل بدهد توی گندِ کانال و یک میله عمود، جمجمهاش را درست لبهی شکستهی دریچهی فاضلاب، بدوزد به گل دیوار.
میگفتند چشمانش وا مانده بود به کورسویی لایِ لنگ دریچه و لوچیاش افتاده بود در مسیر موشهای خیس. میخواست سرش را بلند کند و چشم بگرداند لای خاک. یکی سرش را چپاند زیر سنگ. آماسش را لرزید زیر تقلاهایش. صدای خس خس خفگی، پر شد توی گوشش و یک کشیده بلند شد از کف دست زنش و دوباره نشست گوش چپش. طناب دوباره چفت شد دور گردن و یک جفت دم پایی تا به تا افتادند دنبالش.
بوی فاضلاب پیچید لای لمبر روز. و سینی خرما دمر شد روی خاک. تا جا داشت چشمش را وا کرد توی فاضلاب. موشها از سینهی دیوار دویدند روی کشیدهای که روی صورتش خوابیده بود.
میگفتند هنوز سر دو راه قپان یکی با چشمهای باباغوری آدم میفروشد.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)