جمعه ۲ آذر
داستان آخرین خواسته مادربزرگم
ارسال شده توسط مجید حجاری در تاریخ : يکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۱ ۲۰:۴۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۲۱ | نظرات : ۰
|
|
نفسهای آخرش را میکشه، چند نفر دورش جمع شده اند و واسش آیه های قرانی می خوانند. آهه میگن جونش در نمیاد، واسه همین یکی از نوه هایش از صبح نشسته داره کل قران را واسش قرائت میکنه، قبل اون نوه به من گفتند بخون ،منم گفتم روحیه اش ندارم. از قرار معلوم تصمیم نداره به این زودی دنیا را ترک کنه، شاید هم دلبسته دنیا بوده و من خبر ندارم . گاهی نفسش میره و نمیاد و گاهی هم احساس می کنم جون دوباره می گیره، آهسته اسمم راصدا می کنه، آره اسم خودمه ،باور نمی کنم تو این آخرعمرش ،از بین اینهمه دختر و پسر و نوه اسم من بیاره،از یک طرف از مرگ میترسم و فکر میکنم مثل این فیلم ها روی دستم بیفته و جون بده و از یک طرف یادم نمیاد تو دوران سلامتی اش کار خوبی واسش کرده باشم،آهه تو کودکی خیلی شلوغ بودم و بزرگ هم که شدم یا بهش سر نمیزدم یا روزهایی که به دیدنش میرفتم ، سربسرش میذاشتم.
مونده ام تو وقت مرگش به چه چیز من دلخوش کرده،نه آنچنان مثل خودش نماز خوان هستم و نه روزه هایم را به وقتش می گیرم،آهه این مادربزرگ ما مسایل مذهبی و حرام وحلال را خیلی رعایت میکنه.
یادم نمیره یک بار تاسوعا و عاشورای حسینی همزمان شده بود با روزهای عید، رفتیم و اولین روز،عید را بهش تبریک گفتیم ،برگشت گفت کی می خوای آدم بشی مگه تو وقت عزای امام حسین (ع) عید را تبریک میگن،بگو لعنت بر یزید. ما هم با صدای بلند چند بار گفتیم لعنت بر یزید،مرگ بر یزید ،هیچی اون روز نه تنها به ما شیرینی نداد و فقط با یک عدد خرما از ما پذیرایی کرد بماند، که به حد کافی نصیحت و آخرش هم عید واسمون زهرماری کرد.
یادم میاد روزهایی را که برای در آوردن حرصش همه چیز را حاشا میکردم،اگر میگفت ماست سفیده،میگفتم سیاهه،آره افتاده بودم روی دنده لج و به حد کافی کفریش میکردم.
حالا مونده ام چه میخواد بهم بگه،نکنه قبل مرگش میخواد اقم کنه و تا آخر عمرم نتونم خوشبخت بشم، نکنه میخواد قبل مرگش برای خالی کردن حرص روزهای گذشته گازم بگیره،آهه تو کودکی هر وقت عصبی اش می کردم می خواست گازم بگیره و منم همیشه فرار را به قرار ترجیح میدادم.
آهسته میگه بیا جلو پسرم،منم که خودم را زدم تو کوچه علی چپ، راستش ترس افتاده تو جونم،آهه من از مرگ خیلی می ترسم،چون تا یادم میاد تا حالا به غیر از مردم آزاری و اذیت کردن این و آن کار دیگری نکرده ام،می ترسم رو دستم بیفته و بمیره و من همونجا سکته را بزنم.
راستش اگر میدونستم آخرعمری میخواد روی دست من بمیره،یه جوری می پیچوندم و اصلا نمی اومدم ببینمش و در نهایت فقط تو مراسم خاکسپاریش شرکت می کردم. کی می فهمید من از قصد نیومدم،هر فامیلی هم می پرسید چرا نیومدی ببینیش،میگفتم: به تو چه مربوطه،مگر فضولی، آخرش شاید هم میزدم تو گوشش و همه عقده هایم را سرش خالی میکردم و سرش هم داد می کشیدم و می گفتم :مادربزرگ من مرده و تو داری وسط معامله نرخ تعیین میکنی.
دیگه این عمو و عمه ها دارن چپ چپ نگاه می کنند،اگر جلو نروم حتما تا آخرعمرم می کوبند تو سرم،یواش یواش میرم جلو،سرم را خم میکنم تا ببینم چی میگه، با هزار مصیبت دستش را میذاره روی سرم و روی پیشانی ام را بوسه میکنه،خداییش مونده ام،داره چکار میکنه،مگه نمی خواست تو گوشم بزنه،آهسته میگه من حلال کن،من حلال کن، تو من حلال نکنی نمی تونم جون بدم ،مونده ام چی بگم مگر چکارم کرده که باید ازم حلالیت بگیره،آهسته میگه پسرم هرجور خودت خواستی نماز و روزه هایت به جا بیار، من بیخود واست اجبار کرده بودم ،سرم را میذارم روی صورتش و بوسش میکنم، میگم من از تو اصلا ناراحت نیستم،من ببخش، در این حین صدای شیون و ناله بلند میشه.
افسوس عجیبی بهم دست میده، تو این فکرم چرا تا حالا نفهمیدم که چه مادربزرگ گلی داشته ام، تو این آخرعمری هم به خاطر من پایش گیر کرده بین دو دنیا، افسوس می خورم از اینکه با این همه گناه ،خدا از من غافل نشده،اما من ازش غافل بودم، داره قلبم میگیره،صدا تو گلویم گیرکرده، نه میتونم گریه کنم و نه داد بکشم، خدایا داری با من چکار میکنی، خدایا داری با این کارعذابم میدی، خدایا میخوای بگی من خیلی بی وفا هستم، همه اینها را میدونم، اما ای خدای مهربان، من ببخش،خدایا من گناهکار را ببخش،خدایا توبه ام را بپذیر.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۲۹۰ در تاریخ يکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۱ ۲۰:۴۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.