يکشنبه ۴ آذر
داستان پیرمرد بادکنک فروش
ارسال شده توسط مجید حجاری در تاریخ : جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱ ۱۱:۳۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۶۱۲ | نظرات : ۷
|
|
بازار تبریز همیشه پررونق و شلوغ و رفت و آمد نیز در آن بسیار است، مخصوصا چند روز مونده به عید که غوغایی میشه، به قول دوستان جای سوزن انداختن هم پیدا نمیشه،جدا از مردم که برای خرید می آیند،عده ای نیز به عنوان دستفروش کنار خیابان، بساط پهن میکنند و به امید روزی وعده داده شده جنسشان را به معرض دید عموم میگذارند.
آن روز حس عجیب و غریبی داشتم و در کل حوصله موندن تو مغازه را نداشتم، تصمیم گرفتم به یاد روزهای قدیم که دستفروشی میکردم، به خیابان بروم و در کنار دوستان باشم.
پیش علی دستفروش رفتم و از دور نظاره گر احوال شدم. مردمی را دیدم که با حرص و ولع مشغول خرید اجناس بودند و پول را همچون کاغذی بی ارزش، برای اجناس بنجل چینی از جیب بیرون می آوردند و در مقابل افرادی را دیدم که با لباسهایی مندلس با حسرت به اجناس نگاه میکردند و رد می شدند. واقعا فاصله غنی و فقیر خوب نمایان بود.و دراین بین دختران و پسران جوانی را دیدم که با ایما و اشاره،حس عاشقانه خود را رد و بدل می کردند،چون تازگی ها هرزه گری و چش چرانی هم جزئی ازعشق و عاشقی جوانهای ما شده!
اما چیزی که در این بین توجهم را بیشتر به خودش جلب کرد، پیرمرد کمر خمیده ای بود که بادکنک می فروخت ، پیرمرد با آن سن و سال بالایش بادکنک ها را با دهانش و هزاران مصیبت باد میکرد و با صدای گرفته اش میگفت بادکنک،بادکنک.
سن بالا و از کارافتادگی پیرمرد حرکات او را کند کرده بود و گاهگاهی تعادل او را بهم میزد و میرفت که به زمین بخورد، واقعا یادم نمیرود آن صحنه که یکی از این دختران مغرور و از دماغ فیل افتاده یک تنه ای به این پیرمرد زد و پیرمرد نقش زمین شد،دختره در عوض اینکه از پیرمرد عذرخواهی کند ودستش را بگیرد،رو کرد به پیرمرد و گفت:مگه کوری،جلوت نگاه کن.
دیگه اعصابم خرد شده بود،خواستم برم و یک کشیده بخوابونم تو صورتش، تا حالیش بشه با یک بزرگتر از خودش چجوری برخورد کنه،اما تو دلم گفتم لعنت بر شیطان، کسی که لقمه اش حرام باشه، ذاتش همین میشه دیگه وانتظاری بیش از این نمیشه ازش داشت.
سریع رفتم ودست پیرمرد را گرفتم و بلندش کردم،ازش پرسیدم:با این سن و سالت چرا کار میکنی؟بهتر نیست بمونی خونه و استراحت کنی؟ پیرمرد برگشت و گفت : درآمدی ندارم،اگر این کار را نکنم،چه کنم،برم گدایی کنم!حاظرم با این سن و سالم بادکنک بفروشم،اما دست گدایی به سوی هیچ کس دراز نکنم.
آره پیرمرد حرف زیبایی می گفت،آدم بهتره با سن بالایش و همینطور با داشتن معلولیت جسمانی بادکنک باد کنه و به مردم بفروشه و چندین نفر هم واسه خنده، بزننش زمین،اما محتاج نامردان نشه!
برگشتم به پیرمرد گفتم:حاجی بهم امروز درس بزرگی دادی،به خاطر همین حرفت همه بادکنک هات میخرم،پیرمرد یه خنده ای کرد و سرش را بالا برد و آهسته گفت:خدایا شکرت.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۲۸۹ در تاریخ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱ ۱۱:۳۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.