پنجشنبه ۱ آذر
داستان مرگ هاجر
ارسال شده توسط مجید حجاری در تاریخ : شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۱ ۲۱:۴۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۳۱۶ | نظرات : ۷
|
|
داستان مرگ هاجر(این داستان واقعی است)
آخرین لحظه های عمر زمستان بود و در گوشه، گوشه شهرمان همه برای استقبال از عید و به شوق آمدنش لحظه شماری میکردند، کودکان شهری لباسهای نویی را که پدر و مادرشان برایشان خریده بود بر تن کرده بودند و به شوق لحظه تحویل سال،آرزوهای خیالی می کردند.
اما در پایین ترین نقطه شهرمان دختری به نام هاجر با مادرش در آلونکی زندگی می کردند، دختر قصه ما پدر نداشت، چند سال پیش پدرش را بر اثر بیماری از دست داده بود، از وقتی پدر هاجر مرده بود،هاجر هر روز پژمرده تر از دیروز می شد و دیگر آن شادابیت گذشته را نداشت، هر روز در گوشه ای می نشست و هق هق گریه میکرد تا اینکه رفته رفته ضعیف تر و بیمار شد.
مادر از غم تنها انیس و مونسش خبر داشت، اما افسوس کاری از دستش بر نمیامد.
آری تقریبا دو ماه پیش بود که بیماری هاجر نمایان شد، مادر هاجر برای اینکه بتواند او را به دکتر ببرد و درمانش کند، النگویش را که همه دارایی و یادگار شوهرش بود به قیمت پایینی فروخت، و هاجر را به بیمارستانی در شهر برد، دکتران بیمارستان پس از آزمایشات اولیه تشخیص دادند هاجر به بیماری قلبی و گرفتگی عروق مبتلا شده است واحتمال اینکه قلب هاجر از کار بیفتد هست و به مادر هاجر گفتند چون تحت پوشش هیچ بیمه ای نیستند قبل از عمل جراحی ، باید هزینه اش را به حساب بیمارستان واریز کنند، مادر به قسمت حسابداری بیمارستان رفت، هزینه عمل جراحی خیلی بالا بود، تقریبا ده برابر پولی بود که از فروش النگویش به دست آورده بود.
مادر از مسئولان بیمارستان خواهش و تمنا کرد تا اگر امکان داشته باشد، دخترش را عمل کنند، وبعداً پول عمل را می پردازد،اما مسئولان بیمارستان با قاطعیت گفتند :این مشکل خود شماست،اگر هزینه اش را واریز نکنید،هیچ کاری برای دخترتان نمی توانیم بکنیم.
مادر با گریه و زاری پیش هاجر رفت،هاجر که میدید مادرش پول عملش را نمی تواند بپردازد، خنده ای کرد و گفت مادر حالم خوب شده است، مادر به خنده هاجر اعتماد کرد، چرا که از وقتی شوهرش فوت کرده بود،هاجر نخندیده بود.
هاجر دست مادرش را گرفت و گفت مادر دیگر کافیست و بیا به خونه برویم و دیگر من بعد بیمار نمی شوم!
مادر چون التماس های هاجر را دید، دستش را گرفت و به خانه خود برگشتند.
دیگر چند ساعتی بیشتر به لحظه تحویل سال نمانده است، صدای هیاهوی بچه ها و آواز گنجشک ها به گوش میرسد،اما در خانه هاجر سکوت مبهمی حاکم است.
لحظه ی تحویل سال می شود،اما دیگر هق هق هاجر به گوش نمی رسد، هاجر دیگر سال جدید را نمی بیند،هاجر دیگر راحت در گوشه ای از شهرمان می خوابد، دیگر نبود پدر را نمیکشد، دیگر در حسرت لباس و کفش نو ناله نمیکند، هاجر دیگر محتاج محبت دیگران نمی شود، هاجر دیگر گریه مادرش را نمی بیند، او حالا به آرامش رسیده است.
از همه دوستان به خاطر همه ی اشکالات نوشتاری و گرامری عذر خواهی میکنم.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۲۷۸ در تاریخ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۱ ۲۱:۴۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.