*اخلاص*؛ شک نداشت که اینبار از تمام ِ حواس ِ خلوصش برای ابراز ِ احساساتش بهره برده بود.
بیانصافی بود که *شبهه*، خود را نخود هر آش کند و در میان ِ اینهمه اخلاص، سروکلهاش پیدا شود و قاطعانه، تمام ِ اخلاص ِ *اخلاص* را زیر سوال برد.
برای او اهمیتی نداشت، اخلاص، عنصر ِ اصلی احساسی باشد و قاعدهی شبهه را، از خود مستثنی کند.
از لحاظ قانونی نیز، جرمی بر او وارد نبود؛ چرا که پیشهاش شبههدار کردن بود و هنوز مراحل خشک کردن مُهر ِ مجوزش را زیر آفتاب سوزان تردید طی نکرده بود که کارش را آغاز کرد.
گاه، ناجوانمردانه تیرها را از کمان ِ بدگمانیش رها میکرد.
هدف، نه این بود که تیرها به هدف اصابت کند، بلکه صرفا وجود اخلاص، آلوده به شبهه شود کافی بود که بیحضورش نیز، فرزند خَلَفَش، *شک* که در اندیشهی *اخلاص* جای گرفته، هر لحظه او را دچار سردرگمی در اخلاص خود کند و یک دم آسودگی برایش نگذارد.
هر چند *شک* قدرت چندانی نداشت اما وجود پنجاه ِ ناچیزش در راستای حمایت از صد ِ *شبهه*، صد و پنجاه برابر قدرت *شبهه* را در مقابل ِ *اخلاص* بیشتر و *پیروزی* بختبرگشته را از او فرسنگها دور میکرد.
*اخلاص* ؛ هر چه در چنته داشت رو کرده و کاملا مبرهن بود که با شخصیتی که از *شبهه* میشناخت، اثبات کردن ِ خلوصش از حضرت فیل هم ساخته نبود چه رسد به او.
با *احساس ِ ناامیدی* به طرز فجیعی دستوپنجه نرم میکرد.
دائما با خود میگفت: «یعنی واقعن توو احساسم خلوصی نیست؟ یعنی فقط اسمش رو گُردَم سنگینی میکنه؟ من که همهی حواس ِ خلوصم رو توو طَبَق ِ اخلاص گذاشتم. پس چرا اینجوری شده؟ آخه حواسام کدوم قبرستون درهای رفتن که بیان خلوص ِ خالصانهی من ِ باورمردهرو شهادت بدن؟...»
*اطمینان* در ایوان ِ قلب ِ اخلاص، به تنهی احساسی تکیه کرده و نظارهگر بود.
بارها فریاد ِ اخلاص را میشنید و میدانست که *شبهه* با سوالات ِ شبههبرانگیزش آتش بیار معرکه است.
وظیفهی خود دید یک بار برای همیشه، به یاری او بشتابد، پس در گوش ِ قلب ِ *اخلاص* آهسته گفت:«به اخلاصت اطمینان ِ قلبی داشته باش من با توام»
چندی نگذشت که *اخلاص* ناباورانه خود را میان ِ حوضچهی کیمیای زر *اعتماد به خود* یافت در حالی که با گرفتن غسل اطمینان از شر ِ مس شک در امان میشد.
*شاهزاده*