رويا...
موهای ژولیده م روی صورتم سایه انداخته بود هندزفری توی گوشم ،غرق گوش کردن به سلکشن رویا بودم که وقتای تنهایی ترجیحم بود ،مثل همیشه موقع پیاده روی موزاییکهای مسیرو یکی درمیون رد میکردمو فقط حواسم بود پامو لبه ی موزاییکا نزارم اینطوری انگار مسافتبیشتری رو با هر قدمم طی میکردم،
حس کردم یه نفر داره سایه به سایه م و گاهی هم پابه پام توپیاده رو قدمبرمیداره
توجه هی نکردم اما یکم که گذشت صدام کرد، با خودم گفتم شاید اشتباهمیکنم صدای موزیک رو یکم آوردم پایین شنیدم که داره میگه :-رویا...
برگشتم به سمتش ، نشناختم کیه ، صدای موزیک رو قطع کردم یه جورعجیبی نگام میکرد،
-"منم رویا چطور ممکنه منو نشناخته باشی!؟"
مگه میشه باورم نمیشد
اصلن یادم نمیومد آخرین بار کی دیده بودمش
خودش بود چهره ش چقدر جا افتاده تر ومردونه تر شده بود اما مثل همون موقع ها با یه ظاهرشیک و آراسته و بوی ادکلنی که از چندمتری مشامو پر میکرد.
بازم تردید داشتم ،گفتم:
_"تو کجا ؟اینجا کجا ؟"
سرشو تکون داد و گفت:
-"دنیا خیلی کوچیکه منم هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روزی بازم ببینمت."
گفتم :"- حالت چطوره؟ کی برگشتی؟؟
چه خبر از رفیق وهمکلاسی دبیرستانی من؟ سیما کجاست؟شنیده بودم زندگی خیلی خوبی دارین باهم. خیلی وقته دیگه تو فضای مجازی هیچ ردی ازت نیست و..."
پشت سر هم سوال میکردم دلم نمیخواست استرس و شوق درونم رو با سکوتم متوجه بشه .
انگار میخواستم وانمود کنم هیچی از اتفاقای اون سالها یادم نمونده ، اینکه خانواده ش چطوری گذاشتنش لای منگنه تا با سیما همکلاسی من و تنها دختر توی فامیلشون که اون روزا دیوونه وار عاشق بهروز بودازدواج کنه،
آخه پزشکا بخاطر بیماری سیما ازش قطع امید کرده بودن و همه یجورایی میخواستن به اولین وآخرین آرزوش که بدست آوردن بهروز بودبرسه.
تمام اون روزا تو چند ثانیه جلوی چشمام مرور شد روزایی بهروز التماس میکرد منتظرش بمونم و مرتب میگفت من بجز تو با هیچ دختری خوشبخت نمیشم و اینکه بعدها شنیدم با سیما برای ادامه درمان رفتن آمریکا.
گاهی هم جسته گریخته یه گوشم میرسید که قرار نیست دیگه برگردن و سیما به درمانها جواب داده و حالش بهتره.
حالا دیگه خیلی چیزا عوض شده بود ...
ديگه منم رویای اون روزا نبودم زندگی خودمو داشتم و راضی بودم، و تا اون لحظه فکر میکردم همه چیزو فراموش کردم!!!
بهروز اما... یه طوری که انگار هیچ کدوم از حرفامو نشنیده فقط نگام میکرد.تنها شنیدم که در جواب سوالای پشت سر هم من گفت : -"چقدر حرف زدنات عوض شده لعنتی..."
یهو نزديكتر شد صورتمو با دستاش قاب گرفت نگاهم با نگاهش یکی شد ...
خیره شده بود به چشمام ، تو نگاهش طوفان بود و یجور عجیبی داشت من رو هم ویران میکرد
ترسیده بودم نمیدونستم چی باید بگم،
مثل یه مجسمه یا یه جسم یخ زده نگاش میکردم گفتم :_"حواست هست چیکار داری میکنی؟ دیوونه شدی؟!"
که تو همون وضعیت فقط گفت :-"سیما زنده س ،
این منم که سالهاست مرده م"
وحشت زده زل زدم به صورتش نفسم به شماره افتاده بود چی داره میگه؟ مگه امکان داره آخه!
یهو از خواب پریم قلبم داشت از سینه م بیرون میزدانگار یه مسیر چند کیلومتری رو بی وقفه دویده بودم پلکهامو چند بار روی هم فشاردادم تا مطمئن شم خواب نیستم،
بیدار بودم ولی؛
هنوز مشامم پر بود از بوی عطرش...
هی نکردم اما یکم که گذشت صدام کرد، با خودم گفتم شاید اشتباهمیکنم صدای موزیک رو یکم آوردم پایین شنیدم که داره میگه رویا...
برگشتم به سمتش ، نشناختم کیه ، صدای موزیک رو قطع کردم یه جورعجیبی نگام میکرد -"منم رویا چطور ممکنه منو نشناخته باشی!؟"
مگه میشه باورم نمیشد
اصلن یادم نمیومد آخرین بار کی دیده بودمش
خودش بود چهره ش چقدر جا افتاده تر ومردونه تر شده بود اما مثل همون موقع ها با یه ظاهرشیک و آراسته و بوی ادکلنی که از چندمتری مشامو پر میکرد.
بازم تردید داشتم ،گفتم:
_"تو کجا ؟اینجا کجا ؟"
سرشو تکون داد و گفت:
-"دنیا خیلی کوچیکه منم هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روزی بازم ببینمت."
گفتم :"- حالت چطوره؟ کی برگشتی؟؟
چه خبر از رفیق وهمکلاسی دبیرستانی من؟ سیما کجاست؟شنیده بودم زندگی خیلی خوبی دارین باهم. خیلی وقته دیگه توفضایمجازی هیچ ردی ازت نیست و..."
پشت سر هم سوال میکردم دلم نمیخواست استرس و شوق درونم رو با سکوتم متوجه بشه .
انگار میخواستم وانمود کنم هیچی از اتفاقای اون سالها یادم نمونده ، اینکه خانواده ش چطوری گذاشتنش لای منگنه تا با سیماهمکلاسی من و تنها دختر توفامیلشون که اون روزا دیوونه وار عاشق بهروز بودازدواج کنه
آخه پزشکا بخاطر بیماری سیما ازش قطع امید کرده بودن و همه یجورایی میخواستن به اولین وآخرین آرزوش که بدست آوردن بهروز بودبرسه.
تمام اون روزا تو چند ثانیه جلوی چشمام مرور شد اینکه بهروز التماس میکرد منتظرش بمونم، و اینکه بعدها شنیدم با سیما برای ادامه درمان رفتن آمریکا
گاهی هم جسته گریخته یه گوشم میرسید که قرار نیست دیگه برگردن و سیما به درمانها جواب داده.
حالا دیگه خیلی چیزا عوض شده بود ...
منم رویای اون روزا نبودم زندگی خودمو داشتم و راضی بودم و تا اون لحظه فکر میکردم همه چیزو فراموش کردم!!!
بهروز اما... یه طوری که انگار هیچ کدوم از حرفامو نشنیده فقط نگام میکرد.تنها شنیدم که در جواب سوالای پشت سر هم من گفت : -"چقدر حرف زدنات عوض شده لعنتی..."
یهو نزديكتر شد صورتمو با دستاش قاب گرفت نگاهم با نگاهش یکی شد ...
خیره شده بود به چشمام ، تو نگاهش طوفان بود و یجور عجیبی داشت من رو هم ویران میکرد
ترسیده بودم نمیدونستم چی باید بگم
مثل یه مجسمه یا یه جسم یخ زده نگاش میکردم گفتم :_"حواست هست چیکار داری میکنی؟ دیوونه شدی؟!"
که تو همون وضعیت فقط گفت :-"سیما زنده س ،
این منم که سالهاست مرده م"
وحشت زده زل زدم به صورتش نفسم به شماره افتاده بود چی داره میگه؟ مگه امکان داره آخه!
یهو از خواب پریم قلبم داشت از سینه م بیرون میزدانگار یه مسیر چند کیلومتری رو بی وقفه دویده بودم پلکهامو چند بار روی هم فشاردادم تا مطمئن شم خواب نیستم
بیدار بودم ولی؛
هنوز مشامم پر بود از بوی عطرش...