يکشنبه ۲ دی
آخریندیدار
ارسال شده توسط عسل ناظمی در تاریخ : يکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱ ۰۴:۰۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۱۴ | نظرات : ۷
|
|
دیروز غروب بهم زنگ زد. می خواستم جوابش را ندهم اما چون گفته بودم هر وقت دلت گرفته، زنگ بزن. مثل خودم عصر جمعه و دلتنگی. کلی صحبت و نبش قبر خاطرات و اشک حسرت. آخرش گفت شام میای بیرون؟ می خواستم طفره برم! با خنده گفتم - مهمون تو!!! گفت بله فدات شم!! - مثل دو دوست دیگه؟ شام آخر! مردم جشن جدایی با حضور دوستان و بریدن کیک برگزار می کنند ما شام .... دونفره بدون میهمان!!!! به هر حال بخاطر ثابت کردن خیلی چیزها قبول کردم. گفت: کجا؟ - همون رستوران همیشگی خوبه؟ با خوشحالی قبول کرد گفت کی بیام دنبالت؟ - دنبالم نه سر ساعت ۸:۳۰ تو اونجا باش منم خودم میام. میز رزرو کن و سفارش بده. گفت شماره اش را ندارم. - پس من اوکی می کنم به نام تو. و چند ساعت وقت داشتم.می خواستم برای اولین و آخرین بار میز را حساب کنه. خیلی سالها بود همیشه گردن من بود و حکم مهمان را داشت تو برگشتنهاش. همه مایحتاج خونه و .... را هم که من میخریدم. چند دقیقه قبل از قرار اونجا بودم تو ماشینم نشسته بودم تا اون اول بره داخل و بشینه و بعد من. با گوشی داشتم پیج گردی می کردم و یه پست خوب هم برای صفحه ام گذاشتم و چندتا استوری ... رفتم داخل و بعد سلامو احوالپرسی روبروش نشستم زل زدم تو چشماش. این همونچشما بود که ۱۷ سال قبل عاشقش بودم. چه زود گذشت این ۱۷ سال. بچه بودم تازه ۲۱ سالم شده بود.... الان مثل دو دوست بودیم نه کینه ای ازش داشتم و نه دلخوشی....شرایط اینجور شد و زمونه خواست. سفارش شام را دادیم، سعی کردم مثل همیشه باشد. صحبت از همه جا شد و ... آخر هم صورتحساب را آوردن، اشاره کردم بده آقا. با لبخند گرفت. به چهره اش نگاه کردم فهمیدم تعجب کرده. می خواستم صورتحساب را بگیرم و خودم پرداخت کنم. با خودم گفتم الانوضعیت فرق داره و شاید غرورش شکسته بشه، اما خب خوبه بدونه قبلا هم وضع همینطور بود. آمدیم بیرون و رسمی از هم جدا شدیم بدون بغل و آغوش. سوار ماشینش شد و رفت. منم یکساعتی تو ماشینم نشستم و به آینده فکرکردم به سرنوشتی که در انتظارمه. ترانه ای از شهره پلی کردم ترانه زن اومد.(هنوز تنهاتر از تنها منم من همون بیگانه از خود در تنم من اگر زیبا به قامت پیرهنم من پر از احساس عاشق بودنم من به خود می بالم از اینکه زنم من ...) شب خوبی بود، فکر کنم فهمیده بود چه مفت از دستم داده. موقع رفتن اشک در چشمانش جمع شده بود بزحمت خودش را جمع کرد با بغض ازم خداحافظی کرد.دستاش چقدر سرد بود. بهش قول دادم اگه ایران بودم و اون هم بود شاید باز هم همو دیدیم.اما نه به این زودی .....
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۲۲۹۱ در تاریخ يکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱ ۰۴:۰۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
درود بر شما ممنون و سپاسگزارم | |
|
درود بر شما نمی دانم چرا خاطره ای تلخ برایت تداعی شد. من عذرخواهی می کنم اگر باعث یادآوری آن شدم. اما زندگی جاریست با خاطرات خوب و بد، تلخ و شیرین. اما مناسبت هندوانه را متوجه نشدم. جشن هندوانه بوده. ممنونم از اینکه داستانمن را خواندید | |
|
درودی مجدد بستر دلنوشته شما غمگین بود و نظری که من نوشتم خواستم با لبخند باشد هندوانه شیرین منظورم اسم شیرین بود 🌹🌹 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
نه کینه و نه دلخوشی. توصیف خلاصه و کاملی بود.
نوشته ای ساده و روان از نویسنده ای شجاع و صادق ای کاش بیشتر مینوشتید.