گاهی وقت ها به خودم میگم:
اگر یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه اون لحظه،اون لحظه که توش قلبم شعله ور
بود و میخواست یه شهرو به آتیش بکشه تکرار میشد،
من تو کدوم قسمت از زمان توی کدوم مکان، تصمیم میگرفتم
برای همیشه با تو بمونم و دیگه به قبل تر برنگردم!
اما خب این تصمیم ها فقط یکباراتفاق میفته
اونم تو فیلم های رمانتیک هالیوودی زمانی
که دختر چمدون به دست پایین پنجره تو باغچه وایساده، دستشو سایبون کرده
و منتظر یه جرقه است تا عشقو دور خودش محکم تر از همیشه بپیچه
و خودشو رها کنه . اما داستان ما ...
مثل پخش فیلم ها تو صدا و سیماست، تمام جرقه ها برش میخوره،پاک میشه،
تهشم میمونه دو دیقه نگاه بدون دیالوگ و پرسه در خیال.
داستانم که به کل عوض میشه. این قبول نداره عاشق شده، اونم میگه
کی بود اصلا دوستت داشت من؟؟ برو!!!
و اینجوری میشه که اصلا صورت مسئله
دوست داشتن و یا نداشتن مثل بودن یا
نبودن جوری پاک میشه که آدم از خلقت
خودش متعجب میشه.