سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 4 آذر 1403
    23 جمادى الأولى 1446
      Sunday 24 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۴ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        دوری اتفاق افتاده است!
        ارسال شده توسط

        دانیال فریادی

        در تاریخ : شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۰ ۱۳:۴۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۰۹ | نظرات : ۰

        از دودکش خونه مان به آفتاب نگاه می کنم
        ومی اندیشم به کالسکه ای که بوی عطر یاس میدادم و پرده ی توری اش را باد با خود می‌برد.دیرزمانی ست که از کوچه ما گذر نکرده است!
        هزاریایی که گاهگاهی از سقب گجی خانه ی ما عبور می کند هیچگاه گردنش را به عقب بر نمی‌گرداندتا رد پاهایش را روی چشمان وهم زده ما بببیند!
        آری چشمانم...
        از چشمانم بگوییم.انگار بیشتر از من عمر می کند!
        انگار صندوق خاطرات ش باید بعداً به دست کسی باز شود.صندوقی پر از کهنه کی پراز کسالت.پر از هیجانات آنی!
        دوری اتفاق افتاده است.من در جهان عدم پا گذاشته ام.
        شاید مرا به جهان عدم رهسپار خواهند کرد.نمیدانم!
        به خوابگاه موش های صحرایی راه پیدا کردم.پر از اغذوقه های دست نخورده است.پر از حفاری هایست که مرا به مقبره فرغون رهسپار می کنند .پر از سکه هایست که روزی داد و ستد می شد
        به خوابگاه پسرانی راه یافته ام که هر شب عاطفه را از روی سطل های بزرگ زباله جمع آوری می کنند و کارتن هایی را که روزی با حروف بزرگ نوشته بود با احتیاط حمل شود ! با فشار داخل گونی های وصله دار خود می کنند.
        به عصای پدربزرگم می اندیشیم که حتی پیر مردان کهریزک آن را قبول نکردند و عاقبت در آتش سوخت!
        شاید من سق سیاهم را از کوکب زن همسایه به ارث برده ام که آن  شب چشمان شهلا برادر کوچکم را آنچنان چشم زد که تا سحر دوام نیاورد!
        شاید آن شب زمستانی باد سرد از پیرجامه ی کودکی ام به اندام  ظریف م نفوذ کرده بود  که دیگر خواب رویا های جوانی را نمی بینم
        شاید مقوله ای به نام عشق را باید پازل ش را از نوشت چید!
        شاید دریچه های باز روزی به تمام سلول های من سلام کنندو بگویید فصل فصل خانه تکانی ست.....
         
        با تشکر
        دانیال فریادی
        بیایید نقد کنیم اگر قابل نقد است
         
         
         
         
         
         
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۱۹۲۷ در تاریخ شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۰ ۱۳:۴۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2