سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 9 آذر 1403
  • روز بزرگداشت شيخ مفيد
28 جمادى الأولى 1446
    Friday 29 Nov 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      جمعه ۹ آذر

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      انگشتانی که شخم می زنند
      ارسال شده توسط

      مهتاب محمدی راد

      در تاریخ : دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰ ۰۳:۱۹
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۵۴ | نظرات : ۱۶

      نیمه ی روز است..  
      از خورشید خبری نیست 
      گویا با ابرها حشر و نشری ندارد..  
      می خواهم بنویسم   
      نه به آن دقت که هر صبح خودم را می پوشانم.. 
      به آن بی دقتی، که شب از تن بر می کنم..  
      سکوتم.. سکوت و هیاهو..
      سکوتی فراتر از حرف و همهمه ای خاموش... 
      خودم را.. خودِ ناپیدایم را دارم ترک می کنم یا که آمیخته میشودَم؟ نمی دانم.. 
      مرگم.. نه آن مرگ که جاودانه کند..  مرگم. تنها و تنها مرگ. میم_ر_گاف. 
      پس زندگی نمی کنم.. بازی را نمی شناسم.. بردن و باختن بلد نیستم.. دریافتی از هیچ چیز ندارم.. در خلائم.. خلائی که نفس می کشد، راه می رود، حرف می زند، اشتباه می کند و همچنان که آرام است، می جوشد و می خروشد و گاه  جایش را با آدم هایی که نمی شناسد عوض می کند.. آدم هایی که شاید تنهاترند.. زیباترند.. مغموم ترند و دلشان نمی خواهد صدای نق و نوقشان به گوش عالم و آدم برسد مگر دلی دلواپس.. 
      و احتمالاً  آن آدم ها را، با تمام غریبگی، ترجیح می دهد به خودش.. 
      و بعد..  
      صدای اقرارهایش را 
      آرام برمی دارد
       توی جیب ها می گذارد 
      تا رقصِ پاهایش را 
      چون همیشه شخم بزنند.. 
       
       
       
      مهتاب محمدی راد

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۱۷۶۰ در تاریخ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰ ۰۳:۱۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      طاهره حسین زاده (کوهواره)
      دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰ ۱۲:۱۰
      سلام مهتاب بانوی عزیز خندانک

      نق و نوق را که خوب اومدی خندانک خندانک خندانک


      راستی برگشتم بگم دلسروده ی ( فرشته های هولناک) واقعاً زیبابود
      از جمیع جهات و دیکلمه ش هم عالی اجرا نمودید و هنرپرور مرحباخندانک

      همیشه شاد باشید درپناه امن خدا خندانک خندانک
      مهتاب محمدی راد
      مهتاب محمدی راد
      سه شنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۰ ۱۸:۵۷
      سلام مهربانو
      بسیار سپاسگزارم از نظر لطفتان
      بمانید به مهر و نیکی فرشته ی تابان
      ارسال پاسخ
      محمد رضا خوشرو (مریخ)
      سه شنبه ۷ دی ۱۴۰۰ ۲۳:۲۶
      🌺
      مجیدنیکی سبکبار
      سه شنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۰ ۰۶:۲۹
      سلام بر شاعر پر راز و رمز و دارای مطلب.
      و سلام بر بزرگوارانی که در این صفحه حضور دارند یا خواهند داشت. من نقد ادبی بخوانم می فهمم اما خودم منتقد ادبی نیستم. کنجکاوم که چرا منتقدین صاحب نام در هیچیک از سروده های این شاعر حضور ندارند. پس چون می خواهم بفهمم خودم مجبورم در حضور شاعر دست به رمز گشائی بزنم که از قبل می دانم که نخواهم توانست.
      من در متن این شعر حضور دارم:

      . . . مگر دلی دلواپس..
      و احتمالاً آن آدم ها را، با تمام غریبگی، ترجیح می دهد به خودش..
      علتش اینست که یکی را کنار خودم داشتم که سال ها می نوشت و من نمی فهمیدم . تازه فهمیدم که بر روال افراغ اندیشه می نوشت و در تمام این سال ها از روی عمد پازل هایش را برایم رو نکرد. و من الآن مجبورم در غیاب او از الفبا شروع کنم و تازه به سطح او برسم و کتیبه هایش را رمز گشائی کنم . فکر می کنم بقیه عمرم برای این کار کفاف ندهد . به شرطی که واقعا بخواهم رمز گشائی کنم وگرنه کاری عبث خواهد بود و او از آسمان ها برایم خنده های تمسخر آمیز سر خواهد داد. حالا می رویم سراغ رمزها:
      خورشیدی که در وسط روز حضور ندارد با ابرها هم حشر و نشر نمی کند . آیا با آنها نشست و برخاست نمی کند یا نه ابرها در اطراف خورشید زمینی به کار تراکم و بارش یا پراکندگی و صافی هوا نمی پردازند. آیا به زبان خودمانی یعنی هوای کدر ودود آلود. یا اندرون کسی که بشدت مکدر است؟ اصلا این خورشید یک خورشید واقعی است . ممکن است نباشد. همانگونه ای که سکوت نیست و مرگ هم نیست.
      دور از جان شاعر :
      می گوید من مرگم اما نه مرگی که جاودانه کند. اینجا انگار انسان و مرگ جایشان را با هم عوض می کنند. مرگ توصیفی برای یکنوع زندگی یا شرایط آنست. اگر کلمات و عبارات سر جایشان بودند می شد آن ها را به شرایط زندگی نسبت داد نظیر معانی ظاهری که القا می شود.
      « . . . می خواهم بنویسم
      نه به آن دقت که هر صبح خودم را می پوشانم..
      به آن بی دقتی، که شب از تن بر می کنم..
      سکوتم.. سکوت و هیاهو.. »
      این نوع نوشته اعلام می کند که کلمات در جای خودشان نخواهند حواس مخاطب باید جمع باشد.
      سکوتی توأم با هیاهو و فراتر از حرف و همهمه ای خاموش.
      آیا منظور زمزمه های درونی است. آیا واکنش ها و یا عدم واکنش های بیرونی است. بیچاره مخاطب و بدبخت من که باید سیصد صفحه از این رمز و راز ها را بگشایم.
      « و بعد..
      صدای اقرارهایش را
      آرام برمی دارد
      توی جیب ها می گذارد
      تا رقصِ پاهایش را
      چون همیشه شخم بزنند.. »
      اگر این ها فقط معما بودند و بازی های شاعرانه با کلمات و معانی و خیالات می شد با آن ها سرگرم شد. ولی طنین کلمات ترسناک است. و شاعر با اینکه با رمز صحبت می کند اما کلامش هنوز روان و بسیار گویاست. کافی است مثل معماهای ریاضی آدم بتواند صورت مسئله را خوب بفهمد. آنگاه حل آن ساده خواهد بود .
      موفق باشید.
      و شعر سفید که بیشتر با سیاهی ها در گیر است. شاید طبیعی باشد. چون این دو رنگ تنها رنگ هایی هستند که در مقابل همند . همه نور یا مال سیاه است بر عکس شهرتش. چون جذب می کند. یا سفید که هیچ نوری در ذات خودش ندارد و همه را از خود می راند. این هم معمای هستی.
      اگر معنای این شعر را می دانستم آن را به یک غزلی تبدیل می کردم که غمگین باشد اما نه سیاه.
      جسارتا این حرف ها را زدم که این صفحه شلوغ شود و استادان صاحب نظر مخاطبینی کند دهن چون مرا آگاه سازند. برا ی کارهایی که در پیش دارم.
      مجیدنیکی سبکبار
      سه شنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۰ ۰۷:۳۳
      و بعد..
      صدای اقرارهایش را
      آرام برمی دارد
      توی جیب ها می گذارد
      تا رقصِ پاهایش را
      چون همیشه شخم بزنند..
      انگار این بند را می فهمم. شاعر از خواننده های شعرش گلایه می کند. اقرار ها یعنی نوشته ها و سروده هایش و خوانندگان بدی مثل من که ساخته هایش را شخم می زنند. فکر کنم اینجا را فهمیده باشم. نظیر داستانی که در مورد سعدی من از افواه شنیده ام که نمی دانم چقدر موثق باشد.
      روزی دید که کارگری که آجرهای گلی می ساخت و آنها را در قالب های کوره پزخانه می ریخت.کار خودش را خوب انجام می داد اما شعر سعدی را زمزمه می کرد و همه وزن و قافیه و معانی را به هم می ریخت. گویا سعدی هم ساق شلوارش را بالا زده گل های قالب خوردۀ اورا به هم می زند به تلافی. . .
      مهتاب محمدی راد
      مهتاب محمدی راد
      سه شنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۰ ۱۸:۵۲
      درود و عرض ارادت مهربان
      و سپاس از لطف بی دریغتان جناب سبکبار گرانقدر

      ابتدای امر باید بگویم در موقعیت زمانی مناسبی نیستم برای نوشتن اما در بهترین حالت ممکنم بعد از دیدن و خواندن نظر پر بار جنابعالی..
      سالها برای کم کردن بار رنج از دوش آدم ها کوشیده ام و آنچه نصیبم گشته جز طعنه نبود..
      اما دست نکشیدم چون تجربه ی رنج این معنا را در من بوجود آورده بود که انسان به بهبود همه چیز امید دارد و او را از هر دستی که بتواند بگیرد مشتاقانه طلب خواهد کرد..
      نوشتن از رنج به من این امکان را میدهد که به دردهای عمیق تری پیوند خورده و زبان آن ها باشم، همانگونه که شما غم را در این نوشته ها یافتید و به سادگی از کنارش نگذشتید.. و مگر این چیزی جز مشق فلسفه است که کمی هوشیارتر و مهربان تر باشیم و به تک تک انسان ها، همچون خودمان اهمیت بدهیم..
      در خصوص نوشته ی حاضر، تنها میتوانم سکوت کنم و هر آنچه قابل ذکر است را به دست خوانندگان فهیم این صفحه دهم که فی الواقع مشک آنست که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید..
      قدردان این مهر گرانم و بی اندازه سپاسگزارم
      ارسال پاسخ
      مجیدنیکی سبکبار
      مجیدنیکی سبکبار
      سه شنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۰ ۲۰:۴۹
      آفرین بر شما!
      عارف افشاری  (جاوید الف)
      دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰ ۲۱:۰۰
      خندانک
      مهتاب محمدی راد
      مهتاب محمدی راد
      سه شنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۰ ۱۸:۵۷
      درود بر حضورتان
      ارسال پاسخ
      اکبرامرایی
      سه شنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۰ ۰۲:۲۰
      عالی بود خندانک
      مهتاب محمدی راد
      مهتاب محمدی راد
      سه شنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۰ ۱۸:۵۸
      درود
      عالی نگاه شماست
      ارسال پاسخ
      مهرداد مانا
      سه شنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۰ ۲۰:۲۴
      مهتاب جان تو افتخار منی
      می دونستی دخترم ؟؟
      آنچه گفتی حکایت این ایام خیلی هاست .... و راستی اگر حال دلت میزان نیست به خون سروده ام بیا .. تا با هم گریه کنیم
      مهتاب محمدی راد
      مهتاب محمدی راد
      سه شنبه ۷ دی ۱۴۰۰ ۱۱:۰۸
      درود مانای عزیز
      ممنونم از حضور و دلگرمی ات..
      نظر پر مهرت را دیر خواندم و طلب پوزش دارم.. هر چند دوستان چو از در مهر درآمده اند هر چه کوتاهی ببینند لیک بخشش میکنند.. گر چه پیش تر هم توضیح داده بودم دلیل حضور کمرنگم را..
      سروده ی زیبا و ارزشمندتان را خواندم و باور بفرمایید اگر بتوانم بنویسم مشتاق تر از آنم که نیاز به اشارت باشد و صد حیف و صد افسوس و صد افسوس برای این روزها..
      شادی همیشگی تان را آرزومندم خندانک
      ارسال پاسخ
      مجیدنیکی سبکبار
      شنبه ۴ دی ۱۴۰۰ ۰۱:۵۱
      سلامی مجدد و در حال گشت و گذار از همه صفحات هنرمندان دیگر به این صفحه رسیدم و این که فرمودید :
      « . . . نوشتن از رنج به من این امکان را میدهد که به دردهای عمیق تری پیوند خورده و زبان آن ها باشم، همانگونه که شما غم را در این نوشته ها یافتید و به سادگی از کنارش نگذشتید.. و مگر این چیزی جز مشق فلسفه است که کمی هوشیارتر و مهربان تر باشیم و به تک تک انسان ها، . . . »
      سئوالی که برایم مطرح شد این بود که چرا من شما را در صفحات دیگر برای این پیوند دادن احساسات چه از نوع غم و چه از نو شادی حاضر و ناظر ندیدم. کسانی که در این درگاه یا سایت های شعر و ادبیات دیگر حضور دارند هم بهترین مخاطبان روی زمین هستند برای آدم هایی پر احساس مانند شما بلکه خودشان از هنر و اندیشه و قریحه و بسیاری از چیزها توشه ها دارند و هم بلدند هم خودشان دردمندند و هم بلدند با دیگران همدردی کنند. البته من عنصر هشیاری و حزم و احتیاط را پذیرا هستم. عذر خواهی می کنم این فقط یک سئوال بود. لازم هم نیست پاسخ بدهید.
      مهتاب محمدی راد
      مهتاب محمدی راد
      سه شنبه ۷ دی ۱۴۰۰ ۱۱:۱۵
      درد آشنا کجاست که بپرسد ز حال ما
      دارم سخن ز فسانه ی گویای زندگی
      دیروز گذشت و ز دیده ی ما زود عبور کرد
      ما ماندیم و حکایت و غوغای زندگی
      تا ‌بوالبشر ز شاخه حسرت سیب را بچید
      ما را سرشت به حسرت و غم های زندگی
      این شرّ و فتنه ها و هوس، راز و نکته بود
      ما را سپرد، به رنج غم افزای زندگی
      آزردم از فریب و تنازع، در این جهان
      ما را کشید چو طعمه ، به دریای زندگی
      از بهر ما، حکایت و صدها فسانه است
      پایانی نیست، به قصه و سودای زندگی
      پایانی هست، به رنج و غم و التهاب شب
      اندر وصال روشن فردای زندگی... ؟
      سرگرم زندگی، غفلت عمر ، قصه شد تمام...!
      مستیم چو کودکانه، به رویای زندگی...

      ((سیدمسعود هدایت پور))

      درود بزرگوار
      و سپاس از بذل توجهتان..
      برای هر شخص مفهوم و معنای متفاوتی از همه چیز وجود دارد، از جمله درد..
      اما اینکه چرا بنده در صفحات دیگر دوستان حضورم را اعلام نمیکنم یا وارد بحث ها نمیشوم، اگر هزار دلیلش را بگذاریم کنار و تنها یک دلیلش را بچسبیم، قطعا آن دلیل، کمبود زمان است..
      بنده هم سابق بر این که در سایت شعر نو مشغول به فعالیت بودم تا حد امکان میخواندم و در حد بضاعت مینگاشتم اما در حال حاضر اگر نگاهی بیندازید در اکثریت مواقع نظرات را در صفحه ام میبندم چون بخاطر شیفت های نامنظم کاری و مشغله های شغلی و زندگی، پاسخگویی در توانم نیست و در نهایت اگر زمانی دست دهد گاهاً لابلای کار به خواندن اشعار دوستان بسنده کرده و تا همین مقدار لذت میبرم..
      امیدوارم این کوتاهی حمل بر بی توجهی یا جسارت نشده باشد
      باز هم سپاس خندانک
      ارسال پاسخ
      مجیدنیکی سبکبار
      چهارشنبه ۸ دی ۱۴۰۰ ۱۶:۵۸
      « . . .
      درد آشنا کجاست که بپرسد ز حال ما
      دارم سخن ز فسانه ی گویای زندگی
      . . . »
      سلام مجدد خانم محمدی راد تشکر می کنم که پاسخی به بنده مبذول داشتید. قصد ورود چندین باره به صفحۀ شما را نداشتم و فکر می کردم که مایۀ ملالت شما بشود. اما تصویر شما را در اعلان معرفی شاعر های شعر ناب دیدم کلیک کردم نخواستم مستقیم وارد صفحه شوم . دیدم در وبلاگ شما کسی مطلبی نوشته خواستم ببینم چه نوشته مرا مستقیم آورد اینجا و این مطالب شما را مشاهده کردم و خوشحال شدم.
      اما چند روزی بود که در ذهنم مطلبی می گشت و مایل بودم آن را به عنوان یک دریافت جدید از سروده شما در این صفحه ثبت کنم. و آن در مورد این قسمت بود:
      « . . .
      مرگم.. نه آن مرگ که جاودانه کند.. مرگم. تنها و تنها مرگ. میم_ر_گاف.
      . . . »
      من در دریافت قبلی خودم اشتباه می کردم و به این تأکید سروده پی نبرده بودم. و آن درست تأکید به مرگ بود. با م - ر - گ. بشر از نخستین ایام بشریت خودش که پا به ادراکات و پردازش احساسات و ادراکات و مرحله شعور و اندیشه وارد شد همواره با پدیدۀ وهم آلود و غیر قابل هضمی بنام مرگ روبرو بود. شاید بیشتر از این که از مردن خودش و تمام سختی های آن در دهشت و شوک باشد از مشاهده این رویداد در اطرافیان خودش دچار بهت و حیرت و البته وحشت و اضطراب و غم واندوه می شد.
      با اینهمه همواره مایل بود که آن را انکار کند. تصور ما از مرگ مبنی بر انکار آنست. همان که در سروده آمده است. مرگی که جاودانگی ببخشد. یعنی انکار مرگ. در اعماق تاریخ این انکار از آنجائی شروع شد که برای مرده آب و غذا می گذاشتند که بخورد و لوازم این غذا خوردن که در باستان شناسی یافت می شود یکی از با ارزش ترین یادگارهای نسل های دیرین است. بعد از آن نیز به انواع طرق این انکار مرگ و به کار بردن انواع روش ها برای دوری از مصائب آن ادامه یافت. انواع هنر ها و خیلی از مشغله های ذهنی انسان معطوف به این امر است و گریزی هم از آن نیست.
      حالا سراینده شعر بالا احتمالا با ارجاع مخاطب به این مرگ مطلق و پیامدهایی که از آن ناشی می شود اورا ( مخاطب خودش ) به شدتِ تأثرات و سختی های زندگی یا نارضایتی از آن متوجه سازد.
      قدیم ها ما که امتحان ریاضی می دادیم تنبل بودیم و ورقه مان قر و قاطی بود. برای آن که نمره مردودی نگیریم یا ما می گفتیم یا معلم در نظر می گرفت که درست است که مسئله حل نشده اما راه حل آن ارائه گردیده است و یک حداقل نمره ای برای آن در نظر می گرفتند. این هم برای یک مختصر خنده به جای این که بگویم « . . . دخترم بیا به صفحه بر مزار او . . . » تا با هم گریه کنیم.
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1