بی واسطه با خدا : شماره1
* * *
دختر:الو ؟ الو؟ خدا؟؟؟؟؟؟
خدا :بله عزیزم خودم هستم
دختر:خیلی خوشحالم خدایا صدای شما رو می شنوم
می شه یه سوال بپرسم؟
خدا :بله عزیزم بپرس؟
دختر:عه خدایا یعنی نمیدونی سوالم چیه؟
خدا:(خنده همراه عشق خدا )
من خدایی هستم که سوال را قبل تو آفریدم
امّا هرگز نمی توانم آنچه که به بندگانم امر می کنم خودم نباشم .
هر گاه کسی می خواهد چیزی بپرسد . باید با زبان خویش بپرسد
تا به این گفتگو پرسش و پاسخ بگویند
دختر :چه درس زیبایی ممنونم خداجونم حالا می تونم بپرسم؟
خدا : خیر ...
دختر: چشم . ممکنه دلیلش رو بپرسم؟
خدا : چون داری منو شما خطاب می کنی. و حالت احترام زمینی ها رو
داری و این درست نیست عزیزم در حضور من احترامی آمیخته
با احتیاط اشکال دارد
دختر:وای خدایا دقیقا سوالم همینه .بگو عزیزم چرا عظمتی مثل
شما روباید تو خطاب کنیم ولی به یه بنده فانی باید بگیم شما
خدا :(مجدّد خنده مهربان خدا، و سپس خنده دختر بچه)
خدا:عزیزم تا حالا پیش اومده با خودت خلوت کنی وحرف بزنی ؟
دختر : همون جور که می دونی بله زیاد شده
خدا :خب خودت رو چی صدا می زنی ؟ به قول زمینی ها نوشابه
باز میکنی؟ یا راحتی ؟
دختر :خب معلومه راحتم
خدا:آفرین.خب مگه شک داری تو و هرآنچه هست که درابتدا نبود
از من هستین؟
دختر : خیر خداجانم . شک هرگز نداره
خدا :آفرین . و امّا چرا به یه بنده ساده از سَرِ حُرمت میگی شما
و یا القاب والاتر
دختر : آخ آره خداجونم خیلی مشتاقم بدونم خیلیییییییییییی
خدا : (باز هم خنده پدرانه و ناب خدا )
عزیزم باز هم پاسخ همان می شود
داری با قسمتی از ذات خدایت حرف می زنی که با اینکه همانند
توست ولی گونه ای ، شکلی و نوعی دیگر از تبلور من می باشد
از طرفی تو داری با نمایندگان خدایت حرف می زنی .
جدای تموم اینها شما سفیران عزیز من مانند مسافری در غربت
هستین . و با اینکه من همواره همه جا هستم و دوشادوش شماها
لکن به سبب باورهای ضعیف یا اعتقاد بدون اعتماد با دلهره
زندگی می کنید . تنها با تکریم و حرمت نهادن والا به یکدیگر
می توانید هم ذات خالص مرا تکریم نمایید و هم مقام شامخ
خود را به رُخ نیروهای منفی و مخرّب بکشید .
*********************************
گریه دختر . سکوت خدا ..................................
********************************
دختر :خدایا می شه زودتر بیام پیشت . ؟؟
خدا :عزیزم یعنی حضور نزد من از ماموریّت و فرمانی که بر
عهده تو گذاشتم واجب تر است ؟
دختر : ای وای خیر زبانم لال . از سر عشق گفتم
خدا : واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دختر : خدایا خودت میدونی واقعیه
خدا :می خوام بشنوم .اگر عشق بازی و معشوقه پروری مرا بفهمید
قالب تهی می کنید . شاید روزی بفهمید که با تکامل عشقتان به من
از دنیا رخت می بندید
دختر : واااااااااای خدایا یعنی عشق دلی...............
خدا: هیس آرام باش عزیزم
دختر : چشمممم . غیر من و تو کسی نیست خداجونم
خدا : درسته کسی نیست . یادت باشه عزیزم من فقط گوش به شما
ندادم . حواسّ چند گانه یعنی استفاده به موقع از آنها در موقعّیت
های مختلف . تو چیز بدی نگفتی .می خواستی بگی دلیل مرگ
تکمیل عشق به من است و خودمم یه جورایی اشاره کردم .امّا
یه چیز قشنگ یادت باشه گاهی باید با زبان بگی . گاهی باید سکوت
کنی و بشنوی تا درک کنی . این جمله تو بد نبود که هیچ .
زیباترین جمله ممکن است . فقط دوست داشتم با نگاه بیان بشه
(لبخند خدا)
دختر : اشک اشک . خدایا ؟؟؟؟؟
خدا : جانم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دختر : نگاه . بغض . سکوت . خیلی دوستت دارم خدایا
خدا : کاش وسعت دوست داشتن خدا گونه رو می تونستم
نشونت بدم
دختر : می تونی خدایا می تونی
خدا : آفرین (لبخند ) یاد گرفتی . با سکوت من بفهم و شمردن نعمت
هایم . با تحملّ رنج های عظیم . با تکنولوژی پیچیده جهان که فقط
برای آسایش تو قرار دادم . عشق مرا آنجا جستجو کن که روزی
جنایکارترین های تاریخ بشر را هم قطع نکرده و نمی کنم
دختر : قربون بزرگیت . ذهن کوچیک منه دیگه خدای عزیزم
همین یه سواله قوووول . آیا این عدالته ؟
خدا : عزیزم حساب و کتاب به قوّت خودش باقی است . ولی
من در زمین شما را مهمانان خود برشمردم . مهمان در خانه ات
اهانت هم کند به او پرخاش نمی کنی و تا آخرین لحظه بدرقه می
نمایی. می دانی چرا ؟
دختر : درود به بزرگیت بله فهمیدم . در واقع من در طول مهمانی
شان و شخصیّت بی اشکال میزبان و پایبندی به قول و قرارم را اثبات می کنم
خدا : آفرین دختر خوب . پس انتظار دارم با دختر خاله ات گفتگو
کنی و ماجرای آن روز که مهمانت بود را از دلش رفع نمایی
دختر : ( با حالت خجالت ) چشمممممممممممممممممممممممم
خدایا مغزم نمی کشه این ثانیه های ناب رو......
* * * * *
خدا :نترس که گناهی زننده است در حضور من نگرانی داشتن
دختر :خدایا می شه حست کنم؟ التماس می کنم . التماسسسسسسسس
خدا: باشه عزیزم . فقط حرفی مانده بگو چون به محض این حس
از خواب بیدار خواهی شد
دختر :نه حرف نه . خیلی خوشحالم . چند ثانیه بمونم بعد برم باشه؟
خدا :حتما . راستی چیزی که از ذهنت رد شد توصیه نمی شه
دختر :چشم خدایا قول می دم از این ملاقات حرفی نزنم
خدا :می دانم که نمی زنی.و ممنونم که سربلندم می کنی نزد
وَسواسِ الخَناّس
دختر : خدایا ؟؟؟؟؟؟
خدا : عزیزم نشد دیگه (لبخند خدا) ببین اگرقرارباشه اسرارمرگ و
حیات را فاش کنم فاجعه می شود.در آرامش باش
*******************
(هیچ معشوقی سرّ دیدار را به عاشق نمی گوید)
********************
دختر : وای چه زیبا . می شه بگی چرا خدایا؟
خدا : معلومه عزیزم .چون عاشق اگر عاشق باشه همواره آماده و
آراسته و پیراسته و مصمّم هست . اگر معشوق لحظه دیدار را
فاش کند و آن وقت آماده گردد چه ارزشی دارد ؟
دختر : خدایا فدات بشم
خدا :می شی عزیز دلم روزی درسیر وسلوک الهی به بقا بالله و
حتّی فنا بالله می رسید . تا اون روز زیبا دست من همراهت باد
سکوتی سنگینننننننننننننننننننننننننننننن
****************************************
دو چشمه نور خروشان سفید و طلایی رنگ به سمت دختر سرازیر
شدند و با فریاد مَهیبی از جا پرید
اهل خانه به سراغ وی آمدند ولی دختر چیزی نگفت .
و وانمود کرد خواب دیده است . بوی عطر مست کننده ای
فضای اتاق را پُر کرده . مادر دخترش را نوازش می کرد
دختر گفت مادر چه عطری زدی نصفه شبی . تا حالا ندیدم
چنین عط.... نگاه نگران مادر به دختر فهماند عطری در کار
نیست او سریع حرفش را خورد و وانمود کرد شوخی کرده و آرام
و سبک بال دراز کشید .زیر لب گفت خدایا ببین خودت سوتی دادیا
صدای لبخند با عشق خدا در گوشش پیچید . این عطر و نوای
مطهّر را با قطره اشکی پاسخ داد و به این جمله فکر می کرد
هیچ معشوقی سِرِّ دیدار را فاش نمی کند
پایان
تالیف : علی احمدی ( بابک حادثه)
دوم اردیبهشت ماه 1400 هجری شمسی