دوشنبه ۳ دی
مهرمهوش ۱۳
ارسال شده توسط طوبی آهنگران در تاریخ : دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹ ۰۵:۳۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۲۰ | نظرات : ۱۲
|
|
بارفتن مهوش دلم گرفت
انگار جرغه ای در دلم در حال جوانه زدن بود
چرا زیبا رازش را به من گفت
حطما زیبا هم در دلش چیزی جوانه زده است
استاد در قدیم گف
عشق اول از معشوق سر زند تا به عاشق جلوه زیبا دهد
یک ماهی بود که در مرزعه مشغول بودم
روزها بادرختان دم ساز بودم
و با پرند گان دل گرم بودم
و ساعاتی با پرند ه ی دوست لذت می بردم
نمی دام آن پرند پری بود که به صورت پرند ظاهر می شد
به هر حال هم صحبتی با آن من به دنیای ما ورایی می رفتم
صبح روز بعد که مهوش از کنارم رفت
کنار بر که داشتم دانه ی مرغابی هارا می ریختم
که چشمم در آب به قد و باای زیبا افتاد
گفتم مهرنیا آمده
کم کم مهر زیبا داشت وجودم را در تسرف خودش در می آورد
زیبا سلام کرد و گفت شما کمک نمی خواهید
سرم را به طرفش گردانیدم
گفتم بله شما غذارا بریزید تا م به باغ بروم
به طرف مرزعه حرکت کردم
صدای پرند گانی را شنیدم که بی تابی می کردند
وقتی به صدا نزدیک شدم لانه ی پرنده ای بالای درخت دیدم
داشتم اظز درخت بالا می رفتم که چشمم به ماری افتاد که از انه بیرون آمد و بر شاخه ی باتری رفت که روی آن شاخه
ممکن نبود رفتن
رهایش کردم با پایین آمدم چند چوب به او پرت کردم اما
نیفتاد
دنبال چوب بزرگتر می گشتم تا او را بکشم
که نا گه هانی حهوفره ای زیر پایم به وجود آمد و در چاله
فرو رفتم هر چه تلاش می کردم باز فرو می رفتم
به خودم گفتم چرا می خواستم مار را بکشم حطما
او هم حق حیات دارد زیر پایم آب بود و در گل لای گیر
افتادم کسیهم خبر نداشت هر چه تکان می خوردم
بیستر فرو می رفتم
خورشید کمکم داشت برای نشستن آماده می شد
حال خیلی بدی به هم دست داد شب شد تاریکی همه جا را گرفت
حس غریبی داشتم
همه جا سیا بود
انگار مار هایی دور برم چرخ می زدند
چشمم را جرعت باز کردن نداشتم تا باز می کردم انگار ماری خیره به من نگاه می کرد
ترس تمام وجودم را گرفته بود
گفتم چرا باید مار را می کشتم
الان شاید او کنار م باشد شب سختی را به صبح رساندم
می گفتم من شاید خود خوا بودم فکر می کردم این بستان
در اختیار من است
نمی دانستم مخلوقاتی دیگر هم در این مرزعه حق حیات
دارند
صبح روذ میرزا علی مرا پیدا کرد از وجود هوره تعجب کرد
وقتی مرا بیرون کشید
کنار که رفتم دیدم مار ی در کناره حلقه زده خوابیده است
صدای مارا که شنید فوری در هوره رفت
ما تعجب کردم که شب به من نزدیک نشده بود کمی پاهایم
درد می کرد با حاجی با منزل رفتیم
اداما دارد طوبی آهمگران
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۰۷۸۶ در تاریخ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹ ۰۵:۳۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
موفق باشید.