ساعت 5 است. فرشید* با شادمانی بلیط به دست به خانه می آید. بعد از 11 سال صاحب نوزادی شده اند که به شکرانه این نعمت الهی سفری را آغاز نموده اند.
خانم فرشید: "اتوبوس ساعت چند راه می افته؟ آخرین شیفتت چندمه؟ می توانی 2 روز به مرخصی ات اضافه کنی؟"
فرشید: "نه خانم انگار اولین روزه با من آشنا شدی عزیزم. برای یه جا به جایی باید 50 نفر را ببینم. همکارام خیلی تو منگنه اند، این ماه کمبود نیرو داریم."
ـ"پرسیدم ببینم چطوریه؟"
سه روز بعد ساعت 8
ـ"قربون عسلکم برم. نازدونه، دردونه مامان و بابا، اذیت نکنه گلم، بابولی بابا، قاقالی لی مامان"
بلندگو: "خانمِ شادباش، آقای هوایی، خانم ... مسافرین ساعت23 به جایگاه 17. آقای سلامی، آقای سلامی... آقا نیومدن. میتونید حرکت کنید. موبایلشون هم خاموشه."
ـ"نی نی مامان داریم می ریم سفر. بریم بچه مونو بگردونیم ، دنیا رو ببینه، ببینه مامان بابا تا کجاها رفتند تا خدا اونو بهشون داده. بله...عزیز دله، گل بلبله"
مهماندار اتوبوس بسته های تغذیه را همراه با آبمیوه بین مسافران توزیع میکنه و مرتب تذکر می ده "کمربندها را ببندید. اگه کسی کمربندشو نبست و اتوبوس جریمه شد باید خود فرد جریمه را پرداخت کنه"
ـ"خوب خانم چی میخوری؟ بیسکویت باز کنم؟ آبمیوه را تا خنکه بخورید. از دهن می افته. آجیل گذاشتی؟"
ـ"اینقدر توی راه هله هوله نخور حالت به هم میخوره. بابا امروز تمرینه، مسابقه فرداست. راستی باید برای مامانم اینا زعفرون بیاریم. بنده خدا اون دفعه که اسپری زعفرون منو که دید خیلی خوشش اومده بود."
فیلم در حال پخش است.
ـ"من عاشق فیلمهای اکبر عبدی ام. حیف که چند ساله حالش خوب نیست. نمیتونه درست بازی کنه. وااای، چرا ماشین همچین شد؟ کجا داره میره؟ خدای من... بچه را سفت بگیر. آتیش...آتیش... چیکار میکنی آقای راننده؟ نگه ه ه ه ه دااااار. خدا! به دادمون برس..."
شعله های آتش بی رحمانه از هر طرف زبانه میکشید و پنجه های داغش رو دور تا دور ماشین حلقه زده بود، به همه چی ناخنک میزد. دما هر لحظه بالاتر می رفت. تنفس هوای داغ!! لباسهای الیاف مصنوعی گرَازه میکشدند و بیشتر به صاحبشون می چسبیدند. بوی دود و کباب راه افتاده بود.
تاول تاول بود که روی بدنها می زد و هر کس به سمتی می دوید. ولی "أین المفر؟" شیشه های ماشین کاملا فیکس شده بود و قابل باز شدن نبود. چکش اضطراری را قبلا برداشته بودند تا خراب نشود.
صدای دلخراش بچه هایی که "مامان مامان" می کردند جگر آدم را کباب می کرد.
صدای مادر که داد میزند بچه ام! به دادش برسید و بیشتر اونو با لباسهای داغ در بغل می فشردند. اشکها بود که ریخته میشد تا شاید جرقه ای از کوه آتش را خاموش کند.
پرسنل اورژانس شهر! همه مراقبتها را بلده. برای سوختگی باید20 دقیقه زیر آب سرد تاولهای کوچک را باز کنید ولی تاولهای بزرگ را دست نزنید عفونی میشه درسهای استاد سوختگی مثل برق از جلوی چشمهاش رد می شد.
در قفل شده بود در یخچال آب را قفل کرده بودند تا کسی ساندیس اضافه برندارد.
صدای سرفه ها گوش فلک را کر کرده بود آخه هرچی داد می زدند جوابی نمی گرفتند دستها و پاها بود که می سوخت و تن ها بود که جزغاله می شد. بوی کباب می آمد!
* فرشید پرسنل اورژانس شهر بود
**اسامی ساختگی است