جمعه ۲ آذر
کرونا حساسم کرد (قسمت آخر)
ارسال شده توسط نسرین علی وردی زاده در تاریخ : دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹ ۰۵:۵۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۸۳ | نظرات : ۲
|
|
قسمت آخر:
فهمیدم که بحث با نیما بیفایده است. خودم را به نیکی رساندم، دستش را گرفتم و گفتم:
_ تو همین جا میمونی.
نیما هم خوب میدانست که بحث با من بیفایده است. پس او هم حرفی نزد. فقط از نیکی پرسید که چه بخرد و چه نخرد. بعد هم رفت. خواهرم دمغ، سرش را پایین انداخت و به اتاق پناه برد. دلم برای او هم میسوخت ولی چارهای نبود. باید رعایت میکردیم.
برگشتم به آشپزخانه! نیم ساعتی از رفتن مادر میگذشت. فکر کردم «چطور است خودم ناهار را بار بگذارم؟» چشمم به کاسهای روی کابینت افتاد که داخل آن، نصف پیازی به شکل خلالی خرد شده بود و نصف دیگرش هنوز سالم بود! یعنی مادر برای ناهار چه فکری کرده بود؟ حوصلهام نکشید تماس بگیرم بپرسم. شروع کردم به خرد کردن بقیه پیاز. خواستم از فریزر مرغ دربیاورم که تلفن زنگ خورد. مادر بود. تا جواب دادم، گفت:
_ ببین نیلی من دارم میرم خونهٔ خالت...!
کم مانده بود شاخ دربیاورم. پریدم توی حرفش:
_ کجا؟!
_ گفتم دارم میرم خونهٔ خالت! آقا رضا زنگ زد گفت امروز فشارش افتاده بود. برم تا ظهر پیشش بمونم.
نمیدانم چرا یاد تست سیزده شیمی افتادم. من به این چیزها اعتقادی نداشتم ولی گویا امروز عالم و آدم دست به دست هم داده بودند تا من یقین کنم که «سیزده»، واقعا نحس است. نالیدم:
_ مگه شما دکترین؟
مادر اما، توجهی نکرد.
_ واسه ناهار قیمه بذار. من با، بابات برمیگردم. نگران هیچیام نباش!
نه! نگران چه باشم؟! اصلا جای نگرانی نبود! همه چیز داشت عالی پیش میرفت و ما داشتیم خانوادگی با دم شیر بازی میکردیم!
صدای بشاش نیما، دوباره در خانه پیچید. و من تلفنی را که داشت توی گوشم بوق بوق میکرد، گذاشتم.
_ من اومدم.
آه نیما، کاش آن قدر حالم خوب بود که میتوانستم بگویم «خوش اومدی». کیسهٔ هله هوله را از دستش گرفتم و فرستادم قبل از هر کاری، دستهایش را بشوید. خودم هم دنبالش رفتم تا درِ دستشویی و شیر آب را برایش باز کرده و ظرف مایع را فشار دهم.
برگشتم. هر چه توی کیسه بود، از بیسکوییت گرفته تا پفک و شکلات و بستنی را ریختم توی ظرفشویی! آب را باز کردم و مایع ظرفشویی ریختم. توی دلم گفتم «از جمعهها متنفرم» و شروع کردم به شستن! اگر خاله کرونا داشته باشد و به مادر بدهد چه؟! اگر مادر داشته باشد و به خاله سرایت کند چه؟! خالهام باردار بود و مسلما خطر بیشتری تهدیدش میکرد. شستههایم را گذاشتم توی سبد ظروف تا خودشان خشک شوند. بستنیها را هم توی فریزر جا دادم. لحظهای چشمانم را بستم. باید آرام میبودم و خودم را به نحوی مشغول میکردم.
رفتم غذا را حاضر کردم. سالاد را خرد کردم. شربت آلبالو را هم آماده کرده و گذاشتم توی یخچال تا خنک بماند. جاروبرقی آورده و زدم به برق! گرد گیری هم کردم. نزدیک ظهر بود که خسته از آن همه فعالیت، زیر خورشت را خاموش کردم. برنج هنوز دم نکشیده بود. نیما رفته بود حمام و نیکی هم با سیدیها ور میرفت.
هوا به خودی خود گرم بود ولی حالا بعد از آن همه جنب و جوش، احساس گرمای بیشتری میکردم. خواستم بروم کولر را روشن کنم که زنگ خانه به صدا درآمد. متعجب از اینکه چه کسی میتواند باشد، آیفون را برداشتم. شایان بود. آخ که او را از یاد برده بودم. درست بود که طول هفته دو_سه باری میآمد اما جمعهها را حتما سر میزد. زدن دکمهٔ آیفون، مساوی شد با قطع شدن صدای آب! گویا استحمام نیما، تمام شده بود. نگاهی به سر و وضع خود انداختم. لباسم بد نبود. اما اصلاً صحیح نبود وقتی نیما در خانه است، با شلوارک جلوی شایان بگردم. تند دویدم و آن را با شلوار مشکی عوض کردم.
به استقبالش رفتم. طبق عادت، شاخهٔ رز را به دستم داد. لبخندی به صورتم پاشید و وارد شد. نگاهش کردم. مثل همیشه مرتب بود. درست عکس این روزهای من! کش ماسک توی دستش بود و با هر قدمی که برمیداشت در هوا تکان میخورد.
یک لحظه برگشت. وقتی دید نگاه ثابتم را نمیدزدم، گفت:
_ باور کن مسلح اومدم!
خندیدم. و او اسپری کوچک الکل را از جیب شلوارش بیرون کشید و نشانم داد. چند بار روی دستانش اسپری کرد و گفت:
_ خیالت راحت شد؟! حالا اجازهٔ ورود میدی؟!
_ نه، مثل اینکه این خواهر ما، شما رو هم بیچاره کرده!
در دلم گفتم «من که اینجوری نبودم نیما خان! کرونا حساسم کرده». نیما با موهای خیس و چسبیده به پیشانی و تیشِرت سرمهای، عین بچههای دبیرستانی شده بود. جلو رفت. طوری که فکر کردم، الآن است که همدیگر را در آغوش بگیرند. ولی نیما دست روی سینه گذاشت و سلام داد. گفتم:
_ یه سشواری به موهات بکش!
همهٔ صورتش شد لبخند!
_ باشه! فقط بگو چند کیلو باید نخود سیاه بگیرم؟!
تشر زدم:
_ نیما!
خندید. نیکی را هم صدا کرد و رفتند توی اتاقشان! در را هم بستند.
شاخه گل را گذاشتم توی گلدان بلوری و کنار شایان، روی صندلی میز آشپزخانه نشستم. گفت:
_ به نظر سرحال نمیآی!
_ چیزی نیست. کنکور کلافهام کرده.
_ مطمئنم همهاش به خاطر استرسه! کنکورت رو که دادی، حالت بهتر میشه!
فقط لبخند زدم. شایان، برادر زنداییام بود. نه ماهی هم میشد که عقد کرده و نامزد شده بودیم. برنامه ریخته بودیم که بعد از کنکور من، جشن بگیریم و برویم سر زندگیمان! ولی با وجود کرونا، حالا حالاها عملی به نظر نمیرسید. البته من با برگزاری عروسی، چندان موافق نبودم ولی مادر شایان دست بردار نبود. میگفت برای یگانه پسرش آرزوها دارد.
نگاه خندان و ثابت شایان، افکارم را به هم ریخت. پرسیدم:
_ چیزی میخوای بگی؟!
_ برات دو تا خبر توپ دارم!
انتظارم را که دید، ادامه داد:
_ اولاً فردا برای عید غدیر، خونهٔ ما مهمونی. آماده میشی عصر میام دنبالت! دوماً...!
با تعجیل گفتم:
_ وای! نه تو رو خدا شایان! خانوادهٔ شما پرجمعیته و...!
متقابلاً کلامم را برید:
_ نگران نباش! قرار نیست که با کسی دست بدی یا روبوسی کنی! تازه میخواستیم خانوادگی دعوت کنیم ولی گفتیم جانب احتیاط رو نگه داریم.
فکر کردم «این چندمین بار است که امروز، جملهٔ «نگران نباش» را شنیدهام؟» و با کنجکاوی گفتم:
_ خبر دوم چی بود؟!
_ آهان! و اما خبر دوم که توپتره! مامان بالاخره راضی شد که یه هفته بعد کنکورت، خانوادگی یه شام بخوریم و هزینهٔ جشن رو بذاریم برای یه روزی که قراره بریم ماه عسل! چطوره؟!
تعجب کردم. مادرش از آنهایی بود که اعتقاد دارند حرف، حرف خودشان است. پس چطور راضی شده بود؟ خندهام اصلاً جمع نمیشد. با هیجان غیر قابل وصفی پرسیدم:
_ تو رو خدا راست میگی؟!
خندید:
_ دروغ دارم مگه؟! الآن هم پاشو حاضر شو، بریم یه گشتی بزنیم که حوصلهات باز شه!
_ کجا بریم آخه؟ الآن مامان و بابا میرسن. باید ناهار بخوریم.
ابرو در هم کشید:
_ من که میدونم ناهار بهانه است. نترس جای دوری نمیبرمت. یه دور میریم تا دریاچه! هنوز دوازده و نیم نشده. تا ساعت دو که بابات میاد خونهایم!
از کجا فهمیده بود که هوس دریا کردهام؟! وقتی دید هنوز نشستهام و با لبخند نگاهش میکنم، با اعتراض گفت:
_ بدو دیگه نیلی!
پایان
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۰۲۴۱ در تاریخ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹ ۰۵:۵۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
مرسی ماهورا بانو متشکرم از همراهیت🌺🌹 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
آفرین رفیق با استعدادم