پنجشنبه ۲۲ آذر
حکایت های ادامه دار من و کرونا
ارسال شده توسط مرضیه حسینی در تاریخ : پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۹ ۱۸:۵۹
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۳۱ | نظرات : ۳
|
|
" حکایت های ادامه دارِ من و کرونا"...
گفته بودم اگه نون نباشه آدم گرسنه می مونه. این اتفاق افتاد. وقتِ شام بود. باید سبک و ساده می خوردیم. رفتم درب یخچال رو باز کنم تا ببینم از اون نون هایی که احتکار کرده بودم چقدر باقی مونده که اصلا نونی در کار نبود...
گفتم خدایا حالا چی بخوریم؟ دیر وقته نمی تونم غذایِ دیگه ای درست کنم..
هِی هِی اگه نون بود...
یه عالمه گزینه برای خوردن داشتم... نون و پنیر، نون و ماست، نون و تخم مرغ، اصلا نونِ خالی...
خلاصه اون شب یه جوری سر کردیم. با خودم گفتم فردا صبحِ زود میرم نونوایی و دوباره یه عالمه نون میخرم. صبحِ اون روز تا چشممو باز کردم. گفتم هنوز زودِ...ده دقیقه ی دیگه بیدار میشم.. بعدِ ده دقیقه گفتم: پنج دقیقه دیگه... یکم دیگه بخوابم..
هِی پنج و ده گفتم که به خواب عمیق رفتم...
وقتی بیدار شدم دیگه نونوایی تعطیل شده بود.. رنگ به رخسار نداشتم آخه باید صبحانه رو هم بدون نون سَر می کردم..حالا من که هیچی بیچاره خانواده ام که با وعده هایِ سرِ خرمنِ من دلشونو خوش کرده بودن. خلاصه بعدازظهر رفتم نونوایی...همین که پامو درِ خونه گذاشتم بیرون، صدایِ پِچ پِچ دو تا آدم از سرِ کوچه میومد. با خودم گفتم نکنه دوتا کرونا ویروس باشه. منتظرن که من برسم سر کوچه و بِهِم حمله کنن... خیس عرق شدم. حدسم درست نبود...واقعا آدمیزاد بودن...ماسک زده بودن...کمی جلوتر که رفتم از دور یک عده پسر نوجوون داشتن میومدن تا به من رسیدن که مجهز به ماسک و دستکش بودم شروع به سرفه های بلند کردن و خندیدن. یه جورایی میخواستن منو مسخره کنن. منم اصلا محلشون نذاشتم و سرعتمو بیشتر کردم. نونوایی که رسیدم آقا نونوا تا منو دید انگار که من از وزارت بهداشت اومدم و بازرسم. سریع یک
کیسه پلاستیکی دستش کرد و به مشتری گفت: دفعه ی دیگه پول قبول نمی کنم. برای مشتری بعدی کارت کشید و دکمه های کارتخوانو با همون رسید کاغذی زد.. منم نونامو گرفتم و بدون هیچ حرفی، سریع راهیِ خونه شدم. خیلی سنگین بود.
هر آدمی که بِهِم نزدیک می شد جا خالی میدادم..بعدِ چند تا جاخالی یکدفعه کفشم به جدول خیابون گیر کرد و یک متری جلو پریدم و زمین خوردم. ولی من همچنان کیسه ی نون رو تو بغلم سفت چسبیده بودم که رو زمین نیفته و کرونایی نشه. حالا از خجالت نمی تونستم بلند بشم. دور و برمو نگاه کردم که کسی منو ندیده باشه. دو تا آقا کنار ماشینشون ایستاده بودن ولی جوری وانمود کردن که منو ندیدن. حالا خجالت به کنار. فکر می کردم به لباس هام کرونا ها چسبیدن و دارم بهم می خندن. و میگن: دیدی خودش خودشو به دامِ ما انداخت.با خودم گفتم خدایا چرا هر چه سنگه پایِ لنگه. من که از این زندگی خیری ندیدم... که یکدفعه کرونا ها احساساتی شدن و گفتن ولش کن بابا این همون شاعِرَست...
ولی از اونجاییکه خیلی بیرحمن گفتن نه! ما احساس حالیمون نیست.. منم گفتم به اینها اعتمادی نیست.. رفتم خونه و تا جوون داشتم خودمو ضدعفونی کردم...
خلاصه نون هامو به سلامت رساندوم...
راستش این روزها دلم بیشتر از هر وقتی غریب میشه. یاد روزهایی میفتم که چه راحت صبح ها بویِ نونِ تازه توو خونه می پیچید... و فقط به نظرم یک نون بود و بس...نه چیزی زیادی...
وقتی زنگ خونه به صدا در میومد حداقلش می دونستم آدمیزاد پشت درِ...
ِ ولی حالا با صدای زنگِ در، دلم هُری می ریزه نکنه کرونا ویروس باشه... منظورم همون آدمی که پشتِ درِ نکنه ناقل کرونا باشه.. نگرانِ مادرم.. نگران پیرزن همسایمون...خیلی وقته مادرمو نبوسیدم و تو آغوش نکشیدمش.. دستاشو نبوییدم... یادش بخیر اون روزا روزهای سلامتی رو میگم، چه راحت با همون دستهای نشسته تو مترو یک بیسکویت میذاشتم توو دهنم و فقط از نظرم یک بیسکویت بود...
اون روزها اصلا انگار مریضی نبود...
حالا داشته هایِ به ظاهر ناچیزِ اون روزهام، آرزوهایِ بزرگ این روزهام شدن...
خدایا دوباره داشته های کوچیکمو بهم برگردون...
آمین...
مرضیه. حسینی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۰۰۵۸ در تاریخ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۹ ۱۸:۵۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
زیبا بود مرضیه بانو
درود 🌹🌹🌹