پنجشنبه ۲۱ فروردين
اشعار دفتر شعرِ زمانه حبیب شاعر حبیب هدیه نژاد
|
|
همه چیز چقدر بی معنا میشودوقتی به تنهایی عادت میکنی
وقتی امیدهایت به انتها میرسدبه غرورت پناه می بر
|
|
|
|
|
آن زمانی که بی دلیل تنها شدم
خاطره هادر مغزم دوباره متولد شدند
گناهان یکی یکی مقابل من زانو زدند
|
|
|
|
|
عاشقان منتظر اونهایی شدند که رفته اند
گلها را در دل خویش پژمرده کرده اند
حقایق ها همه قاطی دروغ ها
|
|
|
|
|
دیرزمانیست که دلم بد گرفته
درونم آشفته وقلبم از جایش در رفته
همه وجودم یخبندان چون زمستان گشته
شب
|
|
|
|
|
به اندیشکده ذهنم رجوع میکنم از درد بی خردی
که در دانشکده عاشقی چرا دلم خریداری نداشتی
حتی کرم ابری
|
|
|
|
|
ندانم فکرم چرا کرده بیهوده از زندگی سیرم
شاید چون پر از حس عشق ونرمی واحساسم
یا شاید زخمی که کاشت
|
|
|
|
|
به بوستان رفتیم برای صرف شامی
سفارش پیتزا دادیم با کمی قارچی
خوردیم ولذت بردیم از دورهمی
نوشیدنی
|
|
|
|
|
به زمانه ای رسیدیم که ریشه اعتماد را در دلها خشکاندند
با نام ائمه وشهداء برای خویش چه کاخ هایی که ن
|
|
|
|
|
زیر آسمون آبی خدامون
یکی هست شاهد عشق دلامون
که نشود ازهم جدا گرمی دستامون
روزی نپاشه از هم زندگی
|
|
|
|
|
زمانه بدیه که دلم پر کشیده
ازدل آدماش که در عشق از هم گسسته شده
بعضی هاآنقدر بد وبی معرفتند که دل
|
|
|
|
|
از آن زمانی که عاشقت شدم
درونم لبریز شده از شعرعاشقی
تنها بودم ویک حس غریب
تایک تسبیح آمدبرزبانم
|
|
|
|
|
آه وهزاران آه دلبرانه
از روزهای تنهایی وبی یارانه
از جفای روزگار ودنیای بی رحمانه
از شکست دلهای
|
|
|
|
|
هستیم هریک زایل وتباری
که در ما جمع شده فرهنگ وادبی
تودختری که با ادب وفرهنگش
دلش سرشت خورده با ا
|
|
|
|
|
چگونه آرامشی یابم وچیزی یادم نیارم
وقتی میخواهند اصالتم را باذلت به فراموشی بسپارم
گرایشم را به فر
|
|
|
|
|
به آن شب که میگذرد با جلوه نور
میدوزم نگهم را به آن پهنه دور
با آن آرزوی تکراری و پراز مرور
مینش
|
|
|
|
|
مادر...
درکوچه های باغ نگاهت
می توان دل را آرام کرد
درخلوت شبهای تنهایهات
می توان فرصت زندگی را
|
|
|
|
|
همه چیز این دنیا جز مرگ یه دروغه
چون کسی که بمیره دگه بر نمیگرده
تورا آنچنان غرق در زیبایی ولذتش م
|
|
|
|
|
هی از این دنیا گله میکنی
که چرا با من نکرد یک سازشی
با تمام دارونداری که داشتی
هی قسمش میدادی ب
|
|
|
|
|
درخت وجودم را نتکانید ونلرزانید
مرا به بمبست زندگی وآرزویم نرسانید
یک شبه تلخی روزگار را نصیبم نسا
|
|
|
|
|
آنقدر زجر کشیدم که به جایی نرسیدم
چونکه فقیرم ،به دستانی هم نرسیدم
به هنگام قضایا به مهر اکابر قو
|
|
|
|
|
زبال وپرم مپرس که از دست عاشقی بشکسته
رهی نبوده که دلم در پیش نگرفته ونرفته
هنوز روی قلبم خنجرنگا
|
|
|
|
|
از حال دلم کسی با خبر نیست
حق دارم گر گله کنم چون حالم خوش نیست
در قلبم دردیست که مرهمش نزد اطبا
|
|
|
|
|
درک زندگی ومفهومش بی انتهانیست
که دلم درسیاهی جاده عمر بی امید نیست
زندگی را بی تجربه اش وارد شدن
|
|
|
|
|
صادقم که زخم دلم را نمک زدند
صبرم را ظالمانه به سنگ محک زدند
نمک های غربت را برتن وجانم زدند
به آ
|
|
|
|
|
امروز به رمان من گوش میکنید
مرا فردا به قصه ها میسپارید
این آیین روزگار است که دارید
تا هستم مرا
|
|
|
|
|
تاریخ دوباره تکرار می شود
در هر برگ کتاب سربارمی شود
شرح حال پراز اسرار می شود
از خوب وبد سرشار م
|
|
|
|
|
تلخی روزگار دلم را به سجاده عشق کشانده
بغض زخمها پیشانیم را برمهرنمازم سجانده
تلخی وبغض این روزگار
|
|
|
|
|
اولین نگاه تو بود کنار نگاه من
چه خوش بودبرایم که کنار آمدی با من
تارسیدی به ساحل زندگی من
چه آسا
|
|
|
|
|
باهرکه شرح حال گفتم زد نیش سخت زبان
درک آمد درد سینه را برم به نزد درویشان
بر فکرشان خودراشمرده ان
|
|
|
|
|
روزگاری بود که در مدرسه عشق
پرسیدند زهر یک از ما سوالی
که در بزرگی بهر کار چه خواهی شوی
پاسخ دادم
|
|
|
|
|
بنده است وبنده را به کشتن ندهندش
به غلامی واسیری وخدمتی بپذیرندش
از حسن عقل وعافیت وعیش ونوشش
که
|
|
|
|
|
در بحث خلفاء گویند که علی خلیفه چهارم است
که چه ستیزی بین شیعی وسنی در میان است
من گویم نه چهارم
|
|
|
|
|
درست است که حال ،فقیر احوالم وندارم ثروتی
چونکه امور دنیابا منبرعکس تا کرده در یک مرحله ایی
اما به
|
|
|
|
|
از آنان در عجبم که دردم میدانند ومیفهمند
اما آنگونه که دلشان می خواهد قضاوتم میکنند
قیدشان را هم ب
|
|
|
|
|
به تو وابسته ام چون کودکی به مادرش
چون درختی که عمرش بسته به آب وخاکش
به تو وابسته ام چون دریایی
|
|
|
|
|
گه گاهی یادی زخرمشهر ومسجد ودوستان میکنم
که بهر یاد در مسجد صادق من یک خادمی بودم
در کنار موذنش ا
|
|
|
|
|
با من شبی نیست که در جاده عمرم غم سفر نکرد
این دل بی ترس روزهایش را سپری نکرد
چه شبهایی که دل ناله
|
|
|
|
|
یارب توهستی حق وخالق هر چیزی
که در آفرینش به کل مثالی نداری
زخلقت عبدتوداروندارش تو آگاهی
که از ج
|
|
|
|
|
به حاج خانمی رسیدم که بود در سن پیری
رسیده به ایمان ویقین وباور خدایی
حرف دل بسیار داشت از زندگی و
|
|
|
|
|
زنده ام ونفس میکشم وبرخویش میگریم
دنیا وعالمش را در چشم تنگ میبینم ومینالم
مینالم از دوستی که با م
|
|
|
|
|
ای شاعران قلمتان پراز احساس عاشقانه
احساستان پراز نوشته های شاعرانه
دلتان سرشاراز عاطفه های دلبران
|
|
|
|
|
آیین عجیبیست آنکه بیاید یک روز رفتنی ست
یا نام نیک میگذارد از خویش یا نام بد که باقی ست
تا توانستم
|
|
|
|
|
خسته ام از زندگی وتکرار روزها
از ناچاری ،بودن ونبودن ها
پنچره را میگشایم اما صدایی نمی آید از ایو
|
|
|
|
|
دل شکستگی والدیت در خانه سالمندا
|
|
|
|
|
به مقام درویشی که رسیدم
دنیا را به منزله یک مشت خاک دیدم
|
|
|
|
|
روزهای غریبی را در این زمانه میگذرانیم
که چه آسوده در آن فرهنگ وادب رابردیم به فراموشی
مینگریم ود
|
|
|