صفحه رسمی شاعر سامان سعیدی
|
سامان سعیدی
|
تاریخ تولد: | پنجشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۶۲ |
برج تولد: | |
گروه: | ترانه ها |
جنسیت: | مرد |
تاریخ عضویت: | پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۲ | شغل: | بدون اطلاعات |
محل سکونت: | شیراز |
علاقه مندی ها: | بدون اطلاعات |
امتیاز : | ۸۵ |
تا کنون 38 کاربر 95 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
|
|
|
اشعار ارسال شده
|
|
وقتی میان این سکوت دل قصد آشوب می کند
و هر نفس را بغض تو مستانه مغلوب می کند
در این فضای بیکسی عکس ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۱۴۲۲۰ در تاریخ شنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۱ ۱۶:۵۱
نظرات: ۱۱
|
|
تو با آن چشم و ابروی قشنگت ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۰۸۳۵۱ در تاریخ يکشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۰ ۱۲:۳۰
نظرات: ۶
|
|
خبر دارید چرا شهر یه کلبه ی غم شده؟
محبتت آدما به همدیگه کم شده ؟
توی ساختمونای شهر کن ...
|
|
ثبت شده با شماره ۲۰۶۰۳ در تاریخ شنبه ۲ آذر ۱۳۹۲ ۱۷:۰۷
نظرات: ۵۶
|
|
توی دنیایی که چشما شب و روز اسیر رنگه
دل هر کی مهربونه سر راش همیشه سنگه
...
|
|
ثبت شده با شماره ۲۰۳۱۶ در تاریخ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۹۲ ۱۱:۰۵
نظرات: ۲۲
|
|
توئی نهایت عذاب یه عشقی از جنس سراب
کسی که با نگاه اون خونه دل شده خراب
به رسم روزگار ...
|
|
ثبت شده با شماره ۲۰۲۰۱ در تاریخ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۲ ۱۷:۵۳
نظرات: ۶۵
مجموع ۳۷ پست فعال در ۸ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر سامان سعیدی
|
|
مادرم تو حیاط قدم میزد و به من بد و بیرا میگفت... آخه پسر وراج من چقد از خوبیای آرزو برات گفتم ... آخه چطور باید حالیت میکردم... چند بار مستقیم بهت گفتم... اون دختر بیچاره چی
|
|
جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲ ۲۲:۰۴
نظرات: ۹
|
|
رسیدم خونه دیدم پدر آرزو داره سوار ماشین میشه بره... گفتم چی شده ؟مادرم گفت برو کمکشون... پرسیدم چی شده...؟ پدرش گفت : سامان دعا کن زنده باش میگن تصادف بدی بوده.... گفتم کیو
|
|
پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۲ ۰۰:۳۲
نظرات: ۱۲
|
|
تلفن که قطع شد با صدای بلند گریه میکردم و و با مشت به در و دیوار میزدم... این قدر گریه کردم که خوابم برد.... با صدای مادرم از خواب بیدار شدم... گفت چته سامان چرا این قد پریشونی ..
|
|
دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۷:۵۶
نظرات: ۷
|
|
خونه که رسیدم رفتم حموم و کلی به خودم رسیدم.... آخه آرزو همیشه به ریخت وقیافه من گیر میداد... همش تو این فکر بودم که چی شده آرزو که همیشه از من فرار میکرد حالا دعوتم کرده بریم پا
|
|
شنبه ۶ مهر ۱۳۹۲ ۱۳:۵۵
نظرات: ۸
|
|
ارزو در رو که بست کلی رفتم تو فکر... گفتم خدایا چرا با اینکه از آرزو متنفر بودم باز از خوبی هاش گفتم... یکی دوبار زد به سرم که برم همه چی رو بهم بریزم ولی وجدانم قبول نکرد.... اون
|
|
پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲ ۲۳:۵۶
نظرات: ۳
مجموع ۲۹ پست فعال در ۶ صفحه |