يکشنبه ۴ آذر
تاوان سکوت 12
ارسال شده توسط سامان سعیدی در تاریخ : جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲ ۲۲:۰۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۰۱ | نظرات : ۹
|
|
مادرم تو حیاط قدم میزد و به من بد و بیرا میگفت...
آخه پسر وراج من چقد از خوبیای آرزو برات گفتم ...
آخه چطور باید حالیت میکردم...
چند بار مستقیم بهت گفتم...
اون دختر بیچاره چی کشیده...
از بس که وراجی هیچی یادت نمیمونه....
سامان...
گفتم بله مادرجون...
گفتم صد رحمت به گاو ..
گفتم مادر چرا فحش میدی...
گفت یه گاوم بود با اون کارای آرزو میفهمید که دوست داره....چطور تو نفهمیدی..؟.
گفتم آخه این آرزو اینقد با من کل مینداخت همش فکر میکردم داره برام نقشه میکشه...
گغت خوب چرا به من نگفتی...؟
گفتم آخه روم نمیشد...
گفت : بچه پررو تو روت نمیشد؟تو که همیشه ملتو با وراجیات خسته میکردی و سر کارشون میذاشتی روت نمیشد..؟
گفتم مادر بیا بزن تو گوشم راحت بشی..
یه دفعه دمپایی رو برداشت پرت کرد طرف من...
گفت خیلی خنگی سامان حالم ازت بهم خورد...
گفتم چرا میزنی گفت تو این سه سال هم تورو از دست دادم هم آرزو رو . بگو چرا این آرزو اینقد کم میومد خونه ما...
گفتم ببخشیدا ....... منو باش اومدم با شما درد دل کنما...
گفت کاش نمیگفتی...
رفت تو اتاق منم داشتم به حرفای مادرم فکر میکردم که اومد تو حیاط و گفت سامانم...
گفتم خدا به خیر کنه باز چه نقشه ای دارید باید برم خرید؟
گفت نه بیا کارت دارم گفتم مادرجون خرید و بدین سعید من دیگه پیر شدم...
گفت نه باهات حرف دارم.
رفت پیش مادرم و گفتم بله...
گفت سامان چقدر آرزو رو دوست داشتی ...
گفتم خیلی دیگه...
گفت چند بار خواستی و نتونستی بهش بگی؟
گفتم خیلی...
گفت هنوزم دوسش داری...؟
گفتم نباید داشته باشم....
گفت آرزو چی اونم تو رو دوست داره ؟
گفتم نمی دونم شایدم ازم متنفره...
گفت اگه متنفرم باشه حق داره...
گفتم من خیلی خنگ بودما ...
گفت صد رحمت به خنگ..چند ساله ندیدیش و باهاش صحبت نکردی...؟
گفتم حدود سه سال....
گفت دوست داری ببینیش و باهاش حرف بزنی....
گفتم نه...
گفت چرا؟
گفتم مامان تورو خدا بذار به درد خودمون بسوزیم اون بنده خدا کم اذیت شده..؟دوباره شروع نکن....
گفت سامان گیج مامان اگه اونم راضی باشه چی..؟
گفتم محاله ...
گفت اونش با من...
گفتم فقط یه طوری نگین دوباره اذیت بشه...تازه داره کم کم گذشته هاش یادش میره...
بلند شد که بره داخل خونه دستشو گرفتم گفتم مامان بیخیال من میترسم...
یهو یه حرفی میزنه من دیگه ...
گفت نترس سامانم من پشتتم..
گفتم از فحشاتون که بهم دادین معلومه...
گفت اونا حقت بود....
اگه اون موقع هم با مامانت حرف میزدی کار به اینجا نمیکشید....
مادرم که رفت تو حیاط این ور و اون ور میرفتم ...داشت قلبم وامیساد نمیدونستم چیکار کنم...
بعد از بیست دقیقه مادرم اومد بیرون قیافش درهم بد...
گفتم چی شد....؟
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۳۸۳ در تاریخ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲ ۲۲:۰۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.