جمعه ۲ آذر
تاوان سکوت 11
ارسال شده توسط سامان سعیدی در تاریخ : پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۲ ۰۰:۳۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۰۱ | نظرات : ۱۲
|
|
رسیدم خونه دیدم پدر آرزو داره سوار ماشین میشه بره...
گفتم چی شده ؟مادرم گفت برو کمکشون...
پرسیدم چی شده...؟
پدرش گفت : سامان دعا کن زنده باش میگن تصادف بدی بوده....
گفتم کیو میگین کی تصادف کرده؟
گفت رضا تصادف کرده ....
گفتم کجا چطور...؟
گفت تو سبقت بوده که ماشین بغلی بهش راه نداده و شاخ به شاخ شده...
گفتم نه.................... انشاالله که طوری نیست...
رسیدم دم در بیمارستان دیدیم پدر و مادر رضا دارن گریه میکنن...
ما هم ناخواسته گریه کردیم...
بعد فهمیدیم رضا تو راه بیمارستان جون داده و تموم کرده...
باورم نمیشد آدم خوبی مثل رضا به این راحتی از بین رفته باشه...
پدر رضا رو به من کرد و گفت تو داداش آرزویی برو یه طوری این خبرو بهش بده که جا نخوره و اون طوریش نشه...
گفتم نه نه...
من نمیتونم اصلا فکرشم نکنین...
بابای آرزو گفت حداقل برو خونه به مادرت بگو یه طوری به خونواده ما بگن که سکته نکنن...
اومدم خونه رفتم دم در در زدم مادرم اومد در خونه ...گفت چی شد...
گفتم اونم تموم کرد....
گفت دروغ نگو سامان من قلبم ضعیفه...
گفتم نه بخدا رفت...
شروع کرد به گریه کردن و منم رفتم تو خونه...
نمیدنم چطور به آرزو گفتن و چی شد...
ولی فهمیدم که اونم از حال رفته و بردنش بیمارستان...
حالش که خوب شد مراسم ختم رضا هم تموم شده بود اونم آوردن خونه پدرش تا استراحت کنه...
تا چند ماه هرکاری کردن از خونه رضا تکون نمیخورد...
و خونه خودش بود مادرش هم اغلب اوقات میرفت خونشون...
منم گیج شده بدم ...
نمیدونستم چیکار کنم....
نه جرات حرف زدن با آرزو رو داشتم نه...میتونستم فراموشش کنم...
شک و دو دلی داشت داغونم میکرد...
بالاخره بعد از یک سال از فوت آقا رضا تصمیم گرفتم تمام ماجرا رو برای مادرم بگم...
یه روز که همه رفته بودن بیرون من و مادرم تو خونه بودیم ...
رفتم تو حیاط و صداش زدم...
سلام مامان خانمی مهربان..
گفت سلام باز چه نقشه ای برام کشیدی...؟
گفتم سلام کردم فقط...
گفت سلام سامان بی طمع نیست اونم با این عناوین و القاب...
گفتم عجبا من پیش مادرم هم اعتبار ندارم؟
گفت چی میخوای سامان فقط تو رو به جدت بالا منبر نرو حوصله قصه هات و خیالبافیاتو ندارم...
گفتم میخوام باهات حرف بزنم...
گفت خوب بنال دیگه مگه الان داری راه میری؟ داری حرف میزنی دیگه..
گفتم نه حرف حساب..
گفت به قیافت نمیاد..
گفتم میخوام برات یه رازی رو بگم...
گفت بگو...
گفتم قول بده به کسی نمیگی...
گفت نمیتونم مادر شاید از دهنم کشیدن...
گفتم شما بخواید نمیگید...
گفت باشه قول میدم بین من و دوستام باشه...
گفتم مامان اذیت نکن دیگه تو محرم راز منی...
گفت باشه دیگه بگو..
خلاصه تمام ماجرا رو براش گفتم و اون گریه کرد...
و آخرش گفت مادرت بمیره الهی چرا هیچی نگفتی احمق...
گفتم این احمقو نمیگفتی خیلی بهتر بود...
گفت تو از احمق هم دو پله اون ور تری...
و.....
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۳۷۲ در تاریخ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۲ ۰۰:۳۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.