يکشنبه ۲ دی
تاوان سکوت 8
ارسال شده توسط سامان سعیدی در تاریخ : پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲ ۲۳:۵۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۵۲ | نظرات : ۳
|
|
ارزو در رو که بست کلی رفتم تو فکر...
گفتم خدایا چرا با اینکه از آرزو متنفر بودم باز از خوبی هاش گفتم...
یکی دوبار زد به سرم که برم همه چی رو بهم بریزم ولی وجدانم قبول نکرد....
اون شب تا دیر وقت تو فکر بودم....
نمیدونم چرا ولی همش به آرزو فکر میکردم...
بالاخره خوابیدم و تو خواب دیدم که آرزو به زور منو میبره سر سفره عقد...
و با دستبند منو نشونده سر سفره عقد که باید شوهر من بشی....
تا صبح کابوس میدیدم و تو خواب از آرزو کتک میخوردم....
وای چه حس وحشتناکی بود...
صبح که بیدار شدم رفتم و خوابمو واسه مادرم تعریف کردم ...
کلی خندید و گفت خدا رو شکر اونو به تو نمیدن...
گفتم خیلی هم دلشون بخواد..
تازه خدا به داد این تازه دوماد برسه آرزو حتما دارش میزنه...
مادرم گفت قرار گذاشتن دوباره همین پنج شنبه بیان بله برون...
گفتم مبارکشون باشه و پیشاپیش خدا دومادو بیامرزه
گفت سامان بس کن...
گفتم مگه همین جونوری که با من سامان عزیز نساخت میتونه با یه آدم بسازه...
مادرم افتاد دنبالم گفت بجا این اراجیف برو نون گرم بگیر...
از خونه اومدم بیرون دیدم ارزو با دوتا نون سنگک داره میاد...
گفتم به به عزرائیل خانم..
چه خبر از شادوماد مرحوم...
گفت . سامان فکتو میبندی یا بچسبونمت به دیوار به جا اعلامیه ...
گفتم برو شیرتو بخور جوجه...
گفتم دیشب خوابتو دیدم...
گفت خوب...
گفتم خوب نداره... تموم شد...
گفت عوضی خوابت چی بود...
گفتم اگه یکی از نوناتو بهم بدی خوابمو برات میگم...
گفت خوابت ارزونی خودت...
گفتم یه طرف خوابم تو بودیا...
گفت حتما اومده بودی منت کشی که ببخشمت...
گفتم اتفاقا بر عکس...
گفت خوب
گفتم نونو بده تا ادامشو بگم ..
گفت عمرا....
گفتم باشه و رفتم...
فقط یواش گفتم تو داشتی از من خواستگاری میکردی...
یه دفعه گفت چی گفتی....
گفتم بیخیال ...
گفت سامان بگو دیگه لعنتی...
گفتم وقت ندارم باید برم نون بگیرم...
گفت مفت خور عوضی باشه بیا یکی از نونا واسه تو...
نونو گرفتم و جریانو براش گفتم ..
کلی خندید...
آخرشم گفت شانس آوردی خواب بود وگرنه دارت میزدم...
گفتم اولا اندازه این حرفا نیستی ..
ثانیا مگه کسی مغز خر خورده باشه که بخواد تو رو بگیره...
رفت تو خودش گفت واقعا...
گفتم آره...
رفت و در خونشونو بست ..
منم داشتم بر میگشتم... که درو باز کرد و گفت سامانی
گفتم ها...
گفت مرض و ها..
میای بریم پارک...
گفتم بله؟
گفت پارک دیگه روانی نکنه تو وحشی تا حالا پارکم ندیدی...
گفتم تو اصلا قیافت به پارک میخوره؟بهتره بری باغ وحش...
گفت برات بستنی هم میخرم...
با کلی ادا و اصول قبول کردم...
گفتم باشه و قرار ساعت 4 بعد از ظهر برای پارک رفتن گذاشته شد...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۳۱۴ در تاریخ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲ ۲۳:۵۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.