آمدم در شهر تو اما دلم درگیر انکارت نبود
از تو بیزاری نبود و حرفی از اظهار آزارت نبود
تا تو را دیدم دلم در آرزوی چشم تو حیران نشد
دیگر آن آثار ویران در تنم از سیل آوارت نبود
آمدم دیدم دلت با دیگران درگیر دنیای دروغ
در دو چشمم از نگاه مردمان ترسی از اقرارت نبود
گفته بودم تا تو رفتی دیدنت تنهاترین امید من
در سر و مغزم دگر شوری از آن امید تکرارت نبود
دیدمت اما دگر قلبم به شوقت پر زنان پرپر نشد
دیگر آن شرم و حیا عشق و وفا در چشم بیمارت نبود
آمدم تا بگذرم از موج سنگین به تو دل بستنم
در کنار ساحل طوفان تو رحمی به دلدارت نبود
پیله ماندم در نگاه بی نشان تو ولی تا دیدمت
در کلامت یک نشان حتی از آن قلب بدهکارت نبود
صبح و ظهر و عصر و شامم با تو فردا شد ولی تا دیدمت
بعد از آن خاموش و دیگر در دلم شوقی به اظهارت نبود
دست و دل شستم در آن شهر دروغ و کینه از عشق و تو هم
گفته بودی با منی اما دگر میلی به گفتارت نبود
تا نبودی کار من چشم انتظاری بود و عشق دیدنت
در حقیقت دیدمت اما دگر وقتی به دیدارت نبود!
...
مهدی بدری(دلسوز)
بسیار زیبا و دلنشین بود
دستمریزاد
موفق باشید