اندیشه ی بی دار
نظم اعضای قشنگِ صورتت
بانی است بر من و این ،
حالِ دل و بی تابی
نظمِ آرام تبدیل شدنِ روز و شب ات
بانی است بر این ،
حس قشنگ تو و،
حس من و،
حس قشنگِ تکراربه تکرارِ نیک دیداری
نظم کلامی که چون درّ،
ز لبانِ تو همی می ریزد
شیرین است ، مثلِ نُقل هایی شیرین
که به عقدِ من و تو برسرِ ما می بارِد
با ترنم های شیرینِ یک ، گیتاری
هرچه در چنته ی عشقم ریخته
به تو هِی می بارم
غیر ازآن نگاه زیبا ولب غنچه وصحبتِ قشنگ
به درونِ قلبِ ماورایی ات ،
هویدا کن برمن ! که دگر چی داری ؟
من که تا ابد ، عشقم تویی و می مانی
آیا تو مرا ، تا ابدالدهرِ زندگانی ،
یعنی تا بهشتمان و آنهمه ، ماجراهای قشنگش
دوست میداری ؟
معلق مانده ام به حالِ خلسه
بین حالی ، بین رؤیاها و، بیداری
به اندیشه ی پُرشفایت ، ای دارو !
به اندیشه ی پُرشفای دار و،
به اندیشه ی بیداری
به اندیشه ی مُردن و نماندن
یا به اندیشه ی خواب ؟
یا به اندیشه ی ، یک ابد ز جنسِ مدارا و بی داری ؟
بهمن بیدقی 1400/1/13
غمگین و زیباست