گاهی به ذهنم می رسد بیتی ، کلامی
چون آرزو بی انتها و نیمه کاره
می گویَمَش می آورم بر روی کاغذ
می خوانَمَش ، بعدَش کُنم هی تکه پاره
حیران و سرگردان دنیایی غریبم
با کوهی از فکر و نیاز و آرزوها
پنجه به پنجه با امید و انتظارم
بندم میان این همه آداب و خوها
در قیل و قال شهر با سیل شلوغی
در لابه لای این همه فکر و خیالات
دیگر چگونه از گل و بلبل بگویم
با قار و قار این کلاغ بی مبالات
با این همه آلودگی از دود و از صوت
بُستان درون ذهن من جایی ندارد
شهر سیاه من در این دود و شلوغی
باران سمّی و اسیدی هی ببارد
فکر من از معشوق حافظ رَخت بسته
اندیشه ام مشغول با درد و ستم هاست
گاهی اگر زیبا رُخی در ذهنم آید
معشوقه ام امروزی و با رنج و غم
هاست
دیگر کجا آن ((داس ماه)) و ((مزرع سبز))
در بین حجم دود ماشین و موتورها
این چارپای آهنی با باک بنزین
اینک نشسته جای اسبان و شترها
امروز من انسان عصر ارتباطات
دیگر چرا مجنون صفت غمخوار باشم
یا در میان خَیلِ عاشق های بیکار
چشم انتظار دار زلف یار باشم
چون شاعر امروزم و با فکر تازه
دیگر چرا در بند جام باده باشم
دیگر چرا از یار و از نازش بگویم
یا بر سر هر ناکسی مدحی بپاشم
چون شاعر امروزم و با غصه ی نان
درد من این اندوه یا غم های مردم
غمهای ما از کار آدم ریشه دارد
او رانده شد با خوردن یک خوشه گندم
⚘⚘⚘⚘⚘