پالِت
من بسوی ، آسمانهای خدا
پرواز کردم
من که روزی دست داشتم
به بندگیِ دلدار،
عارفانه من ، پَر بازکردم
من که دیگر، چشم بودم نه عینک
دیدم با بندگی ام ،
روزگارم را پُر از، الماس کردم
من که دیگر یک کلید داشتم به دستم
ز بندگیِ دلدار
نه ز انواع کلیدها ، که دیگران ز اِن قُلت
لُغُز میخوانند ، که دارند و ندارند به دست
با کلیدی ز جنسِ ایمان ، به راحتی ،
دربِ آسمانها را به ترفندِ دعایم
به یاری خدایم ،
باز کردم
چه زیبا بود آن دنیای دیگر
یه زندگیِ زیبایی دگر من ،
ز نو آغاز کردم
همه زندگی ام را، به لطفِ آبروداریِ الله
پُر راز کردم
همه آن مسخره ، بی پرستیدن ... های دل را ،
از سرِ خود ، به راحتی ،
باز کردم
خودم را همچنان که ، درجهانِ ماقبل
بیدقی* بودم ، بازهم ، دراین شطرنج
آماده به اجرای امرهای الهی ،
چون سرباز کردم
دیگر پوسید، بی روح ، همه جسمم ،
درونِ خاکِ گورم
بهرِ بومِ نقاشی ، که به رسمِ اعتیاد
یکریز، زیبایی و زیبایی را ،
به رویَش می کشیدم
به چارچوبِ زمانه
تکه های کفن ام را به هم وصل ،
چون کرباس کردم
سپس آنرا ، به قامتِ روحم ، وصله کردم
چه بومی شد !
آن شد سرزمین و بومم
وقتی آماده شد آن ، بوم نقاشی
منهم درآن تابلو،
عشقی را کشیدم
درون خلقتِ خلقی ز آثاری که الله ،
درونش موج میزد ،
با آنهمه رنگِ وول خورده درفضا
با آنهمه کاردک و قلمو ، از جنسِ هنر ،
با آن پالِتِ پُر از، رنگهای شناور
اقدام به خلقِ اثری پُرناز کردم
وقتی اثرم
مثلِ اثری
ز سر انگشت
اثری ناب و، یکدانه ز من شد
آنرا به خدا هدیه دادم
سپس تا ابد منهم ،
در آن سرزمینِ پُر نور و صفا
پرواز کردم
*بیدق = پیاده ی شطرنج
بهمن بیدقی 1400/1/13
بسیار زیبا و شورانگیز بود
موفق باشید