"بوی خوش گل"
آی از آن روزی که یار
با نگاه خود دگر
این نگاه عاشق دیوانه ی وی را ندید
مو دِلُم ..
از کنج میخونه ی عشق و
آخرین تاوان دیدارش پرید
آی امان از دست او
آی امان از دست او
تشنه ی آن طعم بودش ماهمو نورش منم
تشنه ی دیدن آن چهره ی بی آرایش و رفتار چون سنگ صبورش منم
آی امان از دست آن زیبا ترین زیبای خالق
آی امان از دست او
چه کنم بوی خوش گل با دلش راضی شود؟
چه کنم در بازی این زندگی ، هم راز و هم بازی شود؟
آی امان از دست شبهای بلند مثل یلدا بعد او
آی امان از دست او
چون مریض عاشقِ ، درمانده ی عاجز کجاست؟
چون من مست خرابات غزل حافظ کجاست؟
آی امان از دست شعر
آی امان از دست او
...
بر نمیگردی؟
بر نمیگردی .
...
مالک احساس زیبای دلش حالا شده شخص دگر
دست این حامی غم را گیر و بر سنگ دو متری اش ببر
آی امان از دست عشق
آی امان از دست او
زلف او خاطر نشان شد زلف مشکی بلند
من به جانم بسته رویت آن دو چشمت را به روی زان این قصّه نبند
آی امان از چشم مشکی قشنگ یار من
آی امان از دست او
فکر تو گاهی میان حال خوش هم مانع خنده شود
پس چرا با رفتنت این قلب ویرانه ی عاشق میتپد؟
آی امان از قلب تیره بعد او
آی امان از دست او
آی امان از گرد و خاک خانه ی من بعد او
آی امان از دست او
جالب و زیباست