هما
گفت: باید بروم ، ز دنیای شماها
آبی دگر گرم نمیشود ، ز دنیای شماها
مالِ بد ، بیخ ریش صاحبش باشد بهتر
مال و منالم را ،
که خرجیِ گذرانِ یک روزست ،
می بخشم همه را ، به شماها
این را گفت و رفت و، یک پرنده ای شد
چون هماها
دیگرمن مانده ام و، تصویرِ پریدنِ یکی از، آن هماها
نامِ نیک را ز جهان ربود و دررفت
گم شد به میانِ جمعِ کوچیده هماها
اینک من مانده ام و حالی همچون ،
همانهایی که هستند ، در کماها
فقط گوشم شنواست ، به پُرچونگیِ یکریزِ دنیا
باقی ام رفته به دنیای کماها
راستی ، باقی ام کو ؟
همان بهتر که نباشد
چه چیزهایی شنیدم ز دنیای شماها
برازنده تر این بود ، دنیا برود بجای من ،
به دنیای کماها
نمیدانم که چه گویم ، از آن قصه ها که دنیا ،
یکریز داشت می گفت
اگر در کما نبودم ،
ازاتاقِ خود بی بروبرگرد، انداخته بودمش بیرون
همه گفته هایش بی شرمی و یاوه بود و،
بلغورِ ستمها و، گناه ها
همه تصویرهایش ، از تهمت وغیبت ، شنیع بود
ز خوردنی ، ز مُرده ی برادر
ز تهمتی بسی هجو ، ز پاکیِ همه عصمتِ خواهر
ز سیلی ز حسد ، به شوکتِ دلاور
ز کشتنِ نفوسِ بی گناه ، درمشرق و خاور
این هم دنیایی بد ... که دنیا میگفت ، ازسیل گناهها
تازه فهمیدم چرا ،
عزیزم هول بود ، که زودتر برود ،
از میانِ ماها
آنهم با صورتِ یک پرنده از جنسِ سعادت
آنهم با سیرتِ یک پرنده از جنسِ صلابت
به شکل و شمائلِ مرغی ، ز هماها
خواست تا برود ،
از میانِ ماها که یا به خلسه ایم ،
یا به دنیایی ، از جنسِ کماها
از میان دنیایی که ،
لولیده به دست و پازدن هایی ست ،
درغرق شدن ها و، هجوم هجوم سیلِ گناهها
حال ،
من چه کنم ؟
باید انتخاب کنم !
انتخابم این شد :
باید بروم !
و میروم
چونکه برایم جالب است و،
خیلی دوست دارم ،
لولیدنِ به دنیایی ، پُر از پرواز
چون که دلم شاد میشود ،
از دیدنِ دنیای همایم
ازمیان آنهمه هماها
بهمن بیدقی 99/12/26
و بشّر الصّابرین الّذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انّا للّه و انا الیه راجعون