دوباره در لفافه ( اینبار شعر)
من دوباره در لفافه
همه بتهای دنیا را ،
همچون بادکنکهایی ،
همه رنگی ، همه گازی
که با ایمانِ آدم ،
میکند یکریز بازی
مثلِ بالنی ،
شبیه به فیلی ، چاق ومسخره ،
بی هیچ خواصی
به آسمانی ازعِلم ، همه را هوا کردم
می خواستم آبرویشان ، دگر بریزد
چقدرمن ، ازهمه روکردنِ دستهایی ناپاک
شادمانه ز اعماقِ دلم ، صفا کردم
من قولی داده بودم به خدایم
همان وقتی که دستم روی سینه ،
به پیشگاهِ عزیزش ،
کرنشی مستانه میکرد
به آن قول بود که دگر،
وفادار به آن تقدسِ ناب
به قول خویشتن ، وفادارانه من وفا کردم
من بریدم ، سرِ آن جهل نگون بختی که ،
به عالَم ، مثل ماری وول می خورْد
به خونخواهیِ آن سرِ پُر از عقل
به خونخواهیِ آن دلِ پُر ازعشق
دقیقاً هم ، به انتقامِ عاشورایی ام
همچو آن شمرِ سیه روز
سر بریدن را ،
از قفا کردم
همه ی خبرگزاریهای پُرخطای عالم
به بوق و کرنا کردند ، انتقام را
همه شان گفته هایشان یکی شد، که من جفا کردم
همه آنها خواستند رجوع دهند مرا
به شورای حکام (حکامِ ستمگر)
به شورای ملل ، همان شورای بی بخار که ،
فقط میگردد دنبالِ ستمگر،
که کیست ستمگر؟
دفاع کند ، ازهمان ستمگر
که ناگاه ، نگاهم رفت سوی آسمان که ،
گرچه از دوریِ مفرط ، برای من غریب است
ولیکن به نزدیکیِ فکر، همیشه ، برای من قریب است
گفتم که تو شاهدی خدا
من ، اینهمه را ، درخفا نکردم !
به افتخارمقابلِ کویری ، ز آدم
به واحه ای چو دنیا
مثالِ آن پُر ازعطش ،
کویرِ کرب و بلا کردم
میخواستم این ثار
انتقامی شیرین باشد
تا تمامِ جای جایِ دلِ ایمان شاد گردد
خنک گردد از این قتل
خنک گردد از آن حادثه ی غم
بگذریم دراین بهارِ خودم هم ،
ز سربریدنِ جهل ،
چقدر صفا کردم
ز انتقامی خونین
زخمِ تازه ی هزارساله
چه زیبا و چه مؤمنانه من دوا کردم
دگر جهل ، بی سر شده بود به روی نیزه
اما آن لشکرِ چند میلیاردیِ کفر
زینبی نداشتند ، تا که خطبه ای بخوانَد
مگر روشنگری از کفر،
برایشان صفا داشت ؟
حق نبود ، که باطل هم به تقلید بگوید :
ما رأیت الا جمیلا
من به دیدنِ این ، ناتوانی ها بود که ، صفا کردم
روحِ آن جهل که کشتم
خودش یک یزیدِ زمانه ای بود
که او هم ،
با سقوطِ ازاسب ،
درحینِ جوانی
به کشته شدنش من ،
کلی صفا کردم
من به این رفتنِ سوی میدان بود
که گرچه ،
دشمن ،
لبریز کرده بودش به الم
گرچه آنجا دگرهیچ دیده نمیشد
آنهمه تیغه ی سنگین ، نشسته به عَلَم
من به شورشِ قلم
دلِ عالمی را با شعری ز ایمان
پُر از شفا کردم
بهمن بیدقی 1400/1/13