نامه ای به عزیزم
سلام ، منم بهمن
همو که به گونه های مختلف نقابی دارد
نقابی از کمک
گاه سوپرمن، گاه مرد عنکبوتی وگاهی هم بتمن
هنوزهم من ز سیلِ غمها و شادیها یک قمیس ام*
هنوزهم درون سیلی ز تنهایی ،
ازعشق ها و شادی ها می نویسم
بهار، هنوز برای من معنی اش مستی ست
شکوفه ها هنوز وجودشان برای من، رازی زهستی ست
تموز، هنوز گرمی دهد به سیل اندیشه هایم
میوه های رسیده ،
هنوز آب اش میچکد ازمیانِ انگشتان
مثلِ هلویی آبدار و رسیده
مغزهم خیلی سریع ربط میدهد هلورا ،
به اندام قشنگت دراندیشه هایم
و آنهمه عرق شرم ات، که می چکید در اندیشه هایم
پائیز، هنوز بی تو سازی ناکوک است
هنوزهم قدم میزنم بر خش خش اینهمه برگ
برگها هم ، چون لحظه های کنده شده ازمن
همه امتحانِ غمهایش برایم ، بد نیست ، خوب است
و نقاشی های پُر از رنگش ،
همچون تابلوهای عالمانه و خوبِ ونسان ونگوک است
زمستان ، هنوزهم همه تردیدهایم را می لرزاند
روح سپیدم که پُر از سبزی ست
یک دِسَن از نوری مثلِ هاله
دُورش کشیده میشود و مثل برف ، یخ زدگی اش ،
اهرمنی که ازخاموش شدنِ آتشِ کینه اش میترسد را ،
مثل بید می ترساند
و این گذرِ فصل هاست که مرا ،
به افتخار، به تو عزیزم ، یقیناً میرسانَد
*قمیس = دریا
بهمن بیدقی 1400/1/22
بسیار زیبا و غمگین بود