کلوب شبانه
یکباره ، شهرِخانه ، مغلوبه ای شد
از خستگی های مدامِ آن مادر
از حرف حساب ، نشنیدن های دختر
دیگر دربحبوحه ی قفسه های سینه
یکریز بی تابانه ،
می تپید آندو قلوب
یکباره دخترک ، از خانه ، زد بیرون
مادر به دنبالش درون شهر، ایلون و ویلون
آخر دختر، قلبش بود
هنوز می تپید قلب ، پس اوهم ، به آن تپیدن بود که
زنده مانده بود
بر زبانش آیة الکرسی ، بر زبانش، یا مقلب القلوب
دخترآب شده بود انگار، رفته بود به اعماقِ زمین
مادربیچاره ، باید چه میکرد ،
بجز تکرارِدعا ، استمداد از کاشف الکروب ؟
غروب شد ، دختر نیامد
نگو اینطرف مادری مهربان ، ناخوش بود ،
آنطرف دختری نامهربان ، خوش بود ،
آنهم درآن شبانه کلوب
همان کلوب شلوغ
دوستانِ بد ، نتیجه ی بد
هنوز تپیدن های قلب مادر،
از شدت اش هم ، کم نشده بود
هنوز به تندی ، صدایش می پیچید به خانه
آنهمه ، تالاپ تولوپ
یاد اعمال دخترک افتاد، که پس ازدوران بلوغ
هرچه مادرمیگفت ، برعکسش را میگفت
همه ش میگفت :
من دیگر بزرگ شدم همه چیز را خودم بلدم
وبازهم ماجرای قلب و، همان شدت تالاپ تولوپ
مادر پیش خود فکر کرد :
ما هم بزرگ شده بودیم اما ،
پاهایمان را درحضور بزرگترها
دراز هم نمیکردیم
نه اینجوری، حتی مقابلِ چشمانِ پدرمادر
مقابل تلویزیون ولو
آخر ازکجا آمده بود رسم اینهمه بی ادبی، عصیان، دروغ ؟
آخر دراین زمانه ی بد ،
چه بلایی آمده بر سرِ این قلوب ؟
شب شد ، باران می آمد
یکباره درپشت درب
شنیده شد صدای دویدن
شنیده شد صدای شالاب شولوب
مادرکه یا خودش، به انتظاربود پشت درب
یا گوش اش انتظارمی کشید پشت درب
یا قلبش چسبیده بود خونین و به التماس ،
به تختههای درب
دوید بسمت درب
باز ، صحنه های تکراریِ بی قراری
بازهم شدتی که نشانی بود از بیقراری
درمیان آنهمه تالاپ تولوپ
یکباره خشکش زد ، دختر آمد ،
ولی از دهان دختر، بوی الکل می آمد
تلوتلو می خورد
خونِ مادر، خونِ خودش را خورد
دخترطعم شیرینِ امنیتی را دوباره حس کرده بود ،
به آغوش مادر
گریه میکرد و، بیشتر وبیشتر می چسبید به مادر
التماس میکرد ازمادر
التماس میکرد که ، ببخشدش مادر
چشمانش ازآن الکل جعلی ، شده بود کم فروغ
چند روز که گذشت ، آن چشمهای زیبا
که دیگربزرگ شده بودند !!! همه چیز را بلد بودند !!!
شده بود برای همیشه ، بی فروغ
بهمن بیدقی 1400/1/17
بسیار زیبا و آموزنده بود
موثر و پر معنی