شادِمانی از چه ای دل، فصلِ باران شد مگر؟!
پَر کِشی بر استخوانم، وصلِ جانان شد مگر؟
بر در و دیوارِ سینه تنگ و بی تابی چرا؟
بَر درِ غمخانه ام گلخانه مهمان شد مگر؟
بر سرِ روحم سرشک از دیدگانم شد روان!
موسمِ وصل آمد و اِخفای هجران شد مگر؟
طاقتم رفته ز سر ای دل زمانی این چنین!
رَختِ غمهایِ دمادم رفت و پنهان شد مگر؟!
در ورای ناامیدی، مست و شادانی چرا؟
فصل کفر از سر شد و هنگام ایمان شد مگر؟!
این تپیدن در تنم، لرزان کُنَد جانِ مرا!
بانگِ زاغ از سر شد و آلاله خندان شد مگر؟
ای تپان در سینه ی خاموشِ من یکدم بگو
فصلِ هجرانِ خزان، ماوایِ بُستان شد مگر؟!
می کشانی سوی بستان پایِ بی تابِ مرا
فصل رقص و پایکوبی، وقتِ دَستان شد مگر؟
یک دمی آهسته ای دل، کاروان آید تو را!
ناقه ی جانان ما رو سوی کنعان شد مگر؟
این نَفَس آخر در این وادی به تنگ آمد بگو
دردِ ما درمان گرفت و وقتِ سامان شد مگر؟
شادی ات این گونه آتش می زند جانِ مرا
محملِ خواهان ما گو رویِ ایوان شد مگر؟!
...
مهدی بدری(دلسوز)
درود فراوان
قلمتان ناب