خلیفه ی خدا
دل دل میکرد ، تازگی ها با من
دلی که قبلاً ، دل دلی نمیکرد
کل کل میکرد ، تازگی ها با من
مخی که قبلاً ، کل کلی نمیکرد
انقلابی بود و شورش ، بر رَویه ی من
منیتِ انتقاد ناپذیرِ من هم، گوش به این حرفها نمیکرد
کار بالا گرفت ، پیشِ خود گفتم :
چاره اش توپ و تفنگ است
بیشتر فکر کردم
گفتم این توپ و تفنگ ،
چاره ی لولیده به اذهانِ جفنگ است
ناسلامتی اسمِ خودت را گذاشته ای خلیفه
حتی چرکِ روی تن ، چاره اش لیفه
نه که خنجرست و تیغه
کمی آرام گرفتم
گفتم : کمی دُورهم ، اختلاط کنیم
حرفشان را بشنوم
حرف من را بشنوند
چونکه انسانی نیست ، آنچه را دراین مواقع ،
میکند یک لات کنیم
حرفشان را ، کاملاً شنیدم ، پیشنهادی دادم
گفتم بینِ ما ، خدا باشد داور
اوست به دنیا ، تنها یار و یاور
بینِ ما تنها اوست ، نمادی ز یار و یاری
گفتم خوبست ؟ گفتند : آری
گفتم بینِ ما ، خدا باشد رهبر
تا که بین مان همیشه
باغِ رضوان باشد و کلی طراوت ،
مثلِ یک باغ اناری ، نه ضجه ای و ناری
گفتم خوبست ؟
گفتند : آری
قرآن را ز روی طاقچه برداشتم
رویَش کلی ، خاک بود
قطره اشکم که چکید به روی آن،
همان نقطه ، دیگر گِل بود
شروع کردم ، به زاری
گفتم این مصحفِ والا ،
باشد و ، من حکم کنم ؟
عجب فکرِ تاری !
گفتم این عشقِ قلمبه
روی طاقچه باشد و،
من به ننگِ شهوتم حکم کنم ؟
عجب این دلِ بدونِ گُل و،
پُر نیزاری
تازه با این افکار،
شده بودم خلیفه
خلیفه ای که ، دل دل کردنِ دل
دلش را ، نمی لرزاند
خلیفه ای که ، کل کل کردنِ مخ
تنش را ، نمی لرزاند
به لطفِ خدای بینهایتِ من
دگر خدا خلیفه ای داشت بر این روح
دگر خدا خلیفه ای داشت بر این تن
انقلاب خوابید
کشورِ تنم ،
ز وساوسِ کریهِ اهرمن
گشت عاری
و این یعنی :
یک وضعیتِ قشنگ و عالی
بهمن بیدقی 99/12/19
بسیار زیبا و پر معنی است