گرسنگی
دست ودلبازی ، رسید به خانه ای که
شباهت داشت خیلی ، به دخمه ای قدیمی
ماهیانه ، پولی میداد به آنها
مادری بود درآن خانه وکودکانِ خُرد و یتیمی
مدتی بود که بانو شده بود ،
با آن خانواده ی مسکین ، صمیمی
بانو با تعارفِ بانو،
رفت به خانه ،
خانه ؟ چه بگویم !
شاید بهترست بگویم : به لانه
صبحانه هنوز، سفره اش باز بود
حلقه ی کودکان به دورش
همه خنده وشوخیِ فرشته های کوچک، چه ناز بود
بانو، چشمانِ پُر از احساسش ، افتاد به سفره
سفره نامش ، معادلست به سیری
اما سیری ، حتی چشمش هم ،
نیفتاده بود انگار به سفره
چند تکه ی نانِ خشک ، دید درمیانش
چند استکانِ بخارکرده ،
فقط و فقط آبِ جوش ، دیده میشد در میانش
بانو یکباره بدجور، به دیدنش
خونِ باغیرتش ، آمد به جوش
مادر از بانو، اجازه خواست بریزد ،
برایش آب جوش
او که چهره اش ،
میان خنده و گریه ، ویلان شده بود
با میل پذیرفت که بنوشد ، آب جوش
سفره ای که دل ضعفه درونش پُر بود ،
درکنارش به حالِ قُل قُل ، فقط یک سماورِ فکسنی بود و،
درونش ، سیلِ آب جوش
دست ودلباز، لبانش ، با شرمندگی پچ پچی نمود
به گوشِ آن مادرِخوب
گفت : چرا نگفتی زودتر،
این وضعیت را به من ! ای مادرِخوب ؟
چقدر شرمنده ام ازخود ، که می بینم
این غم آلوده صحنه
آخر یکعالمه ، گرسنگی
موج میزند در، سفره ای که ، هنوز پهنه
مادر، خودش هیچ چیز نمی خورد
شمرد بانو تکه های، خشکیده ی نان را
مادر یک تکه ی نان، داده بود سهمِ کودکان را
خودش هم هیچ نمی خورد
فقط قار و قور شکمش بود
که گهگاه ، آبروی آبروداریِ او را
ناخواسته میبُرد
قطره اشکی چکید ، به رخساره ی بانو
بوسه ای زد به رخساره ی مادر
هدیه ای ناب ز احساسِ لطیفِ آن ، فرشته بانو
باهم رفتند، به اتاق که نه، به دخمه ی پشتی
پول را که داد ، دلیلِ اینهمه گرسنگی را پرسید
مادر یک جوابی داد که او به خود نهیب زد ،
کاش این سؤال را هیچگاه، از مادرِ پُرشرم وحیایی که
گونه اش با سیلیِ خود ، همیشه سرخ است نمی پرسید
مادرگفت : اولِ ماه ، گران شد قیمتِ نان
دگر پولِ شکر و غذای ناچیز
معادل شده بود با ، قیمتِ نان
اگر امروز فرشته جان ! پیداتون نمیشد
فردا نانِ خشک هم
در سفره ی گرسنه ی ما ، دگر نبود
همین نانِ خشک هم ، پیدا نمیشد
بهمن بیدقی 99/12/17
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود
دستمریزاد