آلزایمر
پرسان پرسان ، دنبال خودم می گشتم
گم شده بودم از خودم
جز فراموشی ، همه چیز یادم رفت
دنبالِ فراموشیِ خود می گشتم
از انار، ز خود پرسیدم
گفت : توهمانی که ، دانه دانه هایم میخورد .
با خوردنِ آن ، نورِ تابانی ،
از بهشت به مغزت می خورد
از هلو ز خود پرسیدم
گفت : توهمانی ، که به چشمانی هیز
همه زیباییِ عالم می دید ،
آنچنان به دقت می دید که انگار، آنرا میخورد
تو همانی ، که از خوردنِ من حظ میبُرد
از گیلاس ز خود پرسیدم
گفت : توهمانی ، که گوش واره های گیلاس
ز من ساختی و، به گوشِ آن دخترِپاک انداختی
من تو را می دیدم ،
که چگونه زُل زدی به همسرت
می دیدم روحت را ،
که چگونه ، ازپاکیِ او حظ می بُرد
از سیب ز خود پرسیدم
گفت : همچون پدرت ، گناهِ تو من بودم
اگر نمی خوردی مرا ،
آیا روح ات نوری ،
با خودش ، به آسمانها میبُرد ؟
یک سبد میوه ، به روی میزِ بود
هریک ازآنها من را ، به خاطراتِ زیبا
به خاطراتِ خوبِ دورم می بُرد
کامم که نگو، ازخوردنِ حبه های انگور،
چقدر حظ می بُرد
از کتابِ حق ،
ز خود پرسیدم
گفت : توهمانی که هیچگاه ، هیچگاه
به من ،
کوچکترین شکّی نبُرد
قطره های اشک ات به زمانِ تلاوت، من را
به خاطره های ،
خوبِ معابد می بُرد
ظاهراً من ،
دراینجا بودم
ولی باطناً روح
مرا به جایی و،
خاطره های ، خوبم می بُرد
بهمن بیدقی 99/12/1
بسیار زیبا و جالب بود
دستمریزاد