دلواپسی
من صدایم پُرشده ، از لکنت
پُرست از دلواپسی
آنهمه ثانیه هایم پس کو ؟
من نگاهم پُرست از دلشوره
آنهم چه بسی
آنهمه جوانه های جوانی پس کو؟
دگر پیرانه بسوی ناکجاها ،
درحالِ گذر
آنهمه خنده و لبخند به لبها پس کو؟
آنهمه بوی خوشِ عطرِ دلاویز،
که می پیچید، درخانه ی عشق
آن گُلِ شاد که پژمرد ،
هم اینک پس کو ؟
دلِ پُر رحمِ من مانده ام که چون تاب آورْد
از بارِ غمِ سنگینِ، آن محوشده به خاکِ سرد
آنهمه خاطره هایم پس کو ؟
دگر تا حال، یقین خاطرهها پوسیده
آنهمه جلوه ی عاشقانه هایش پس کو ؟
دگر من دوست ندارم حتی ،
عکسها و،
آنهمه خاطره های خوب را مرورکنم
عکس که ارزش اش ، مثلِ اصل نیست
آنهمه پریده اصلِ عکس ،
چپیده درآلبومِ خاطراتِ خوبم پس کو ؟
سال سال میگذرد ، اما
من مانده ام همچون دیروز
آنهمه دیروزها
شوخ و شنگ پیروزها
خاطراتِ آنهمه نیمروزهایم پس کو ؟
نیمروزی که پس از کار
درخانه ، میلولیدم
آنهمه عطر خوش یار می بوئیدم
آنهمه طعم خوش زندگی ، با پای دل
می پوئیدم
پس آنهمه کو ؟ِ
چقدردلم تنگ شده
بهرِ آن ، نگاه های ساده
برای آن ، عشقِ زیبا و،
هم سخنی ، همه فوقالعاده
آنهمه امیدهای ،
رفته از دستم کو ؟
چشم بر دربِ حیات
مدتهاست قفل شده
رهزنِ عمرِ من کجاست ؟
تا بیاید قفلِ آن باز کند
تا دوباره عشقِ من ناز کند
تا دوباره سوی من ساز کند
رهزنِ عمرم پس کو ؟
چند روزی ست ، در این کاروانسرا
تنها شده ام ، حوصله ام سر رفته
صبرم اینجا بود اینجا
ولی از ترس ،
ترس ز ماندنی طولانی
به ناکجا در رفته
قافله سالارِ این کاروان گو ،
مدتهاست ،
منتظرِ آن جَرَس و بانگِ رحیلش هستم
نکند ادامه ی این سفرم دیر شود
بگو بیاید
پس قافله سالار،
پس صبر و بهانه ،
پس امیدهای چپیده به خانه
پس کو ؟
بهمن بیدقی 21/11/99
غمگین و زیبا بود
خاطره انگیز