قسمت هجدهم :
یـاد آن هـمـسـایگــان باصـفـــا
دکتر ده ، درویشعــلی ممـرضا
ای سیاه کُته هنوزم تشنه ایم
ما همــه قربانی این قصه ایم
قصه بسیار است و شب باشد دراز
می رسد روزی که بــرگـردیـــــم باز ؟
خُوشه و دره خشکه و دره روغنی
روزگـــاری طعنـــه بر مـا میــزنـــی
تنگه بالا ، پَسگله تا کوه سفیـد
از فراعـون تا افـوس و تنگه بید
چشمه ها خشکید و کوهها بی علـف
عمــر مـا مردم چــه آسان شد تـلــف
تا زمستــان است و شبهـای بلند
مهـلمــک دل بر عـزیـزانت مبنــد
شب به صحرا میرسد نزدیک روز
از جگـــر آهـی برآرم سیـنــه سـوز
یک به یک از مهـلمک بیرون شدیم
غافل از آن بیشه ی شیـرون شدیم
کِفـت برقـاقــون و آن کـوه بـلال
مانده بر جای بزرگـان ایل و مال
باربند و باغ خواجه ، گله گرگ
چاه کـولیخـون معمـایی بـزرگ
دشت مِزغون ، گّله های بیـشمار
سفـره ی نـان و پنیــــرم در کنـار
از سیــاه کُتــه نمیـشد سیـر ، دل
برف و سرما ، جاده های پر ز گِل
بسیار زیبا و دلنشین بود