وقتی که می آئید آهسته قدم بردارید
کنار پیچک صبور و بی غرور تنهایی بیکرانم..!
بگذارید شکوه جاودانه ی باد به صورت برگهای بیقرارم مرکب خشم
و سرما متازاند و چنبره وار میازارد گل وا شده ی احساسم را..!
بگذارید تنهائی بیاید گوشه ای بنشیند..! آرام و صبور...
او تنها می آید..! لا به لای پیچک تنهائی و یأس بی زوال من...
وقتی که می آئید برایم یک شاخه دل پاک بیاورید.!!
و یک سبد لبخند مهربانی بر گونه هاتان..!
بیائید بنشینید کنار گلدانهایم...
نوازش مهرتان را روی گلهای حسرتم بپاشید...
شاید در فصلی دیگر شکوفا شوند گلهای امید و آرزوی باغچه ام...
وقتی که می آئید آهسته صدایم کنید..!
شاید لا به لای گلهای باغ کوچکم پروانه ای آرمیده باشد..!
شاید نگاه من به دریچه ایست که امید را در آن پیله ای
بی تاب و بیقرار پروانه شدن میبینم..!
شاید چشمان من در حسرت یک شکوفه ی بهاری باشد...
شاید میخواهم تنها باشم با سروهای سر به فلک کشیده ی انتظارم..!
وقتی که می آئید مهربان بیائید.!!
بیائید چشمانم را از شوق باران سیلی از شبنم و پاکی کنید...
بیائید تا آینه ی شکسته ی مهربانیم شفاف و زلال به آسمان آبی بنگرد...
بیائید خدا را در لا به لای دانه های انار به تماشا بنشینیم...
بیائید تا نگاهتان کنم..!
بیائید تا بنگرم که آسمان کجا در انتظار
غرشیست تا بشوید کینه ها را از دلهامان..!
و پاکمان کند به پاکی شبنم
و زلالمان کند به زلالی آب و آینه...
بیائید اما تنهایی ام را با خود به سوغات مبرید...
بگذارید تنها بمانم با تمام آینه ها و شبنم ها..!
بگذارید تنها بمانم با پیچک های انتظارم...
من خدا را دارم و خدا در قلب من تنهائی ام را به نظاره مینشیند
سحرگاهان و شامگاهان...
زیبا سرودید بزرگوار