یاسِ پرپر
به چاه برده دوباره، علی سرِ خود را
گرفته ماتمِ پروازِِ شهپرِ خود را
به غیرِ چاه کجا هست تا بَرَد آنجا
شکایت دلِ در خون شناورِ خود را
از آسمان و زمین سنگ تیره می بارد
ردیف کرده به صف غصّه لشگرِ خود را
چنین رسد به نظر، روزگار ِ بدکردار
گشاده دستِ دلِ نفرت آورِ خود را
هوای ساقیِ کوثر چقدر بارانی است
مشخصّ است که گم کرده ساغرِ خود را
وغصّه دارترین غصّه اش، انیسی نیست
که بازگو بکند حال دیگر خود را
گرفته یأسِ عجیبی به خود ولی اله
عزا و یاسِ غمِ یاسِ پرپرِ خود را
عجب طلاطم سختی فتاده بر دریا
چو داده بر مَلَک الموت گوهر خود را
چگونه مرضیه ی راضیه شده راضی
به خاک غم بنشاند دلاورِ خود را
تداعی در و دیوار و سیلی و مسمار
علی چگونه گشاید دگر درِ خود را
چه انتظار توان داشت از گلستانی
به باد داده گلِ سایه گستر خود را
علی که جایِ خودش، طفلهای معصومش
نهفته اند به دل داغِ مادرِ خود را
چقدر صحنه ی تلخی است، عاشقی تنها
شبانه دفن کند نعش دلبرِ خود را
همینکه رفت پدر، فاطمیه هم آمد
چه زود دید پدر رویِ دخترِ خود را
به محضِ آمدنِ فاطمیّه، "هادی" هم
به رنگِ یاس و عزا کرد دفتر خود را
شهادت ام ابیها
حضرت فاطمه زهرا
تسلیت باد