مؤمن
صوتِ داوودیِ او
کوه به رقص می آورْد
ذهن لاهوتی او
روح به رقص می آورْد
همنشینی بود ، او را با نور
هرکجا بود ، روحش ظلمت را
به ترس می آورْد
حتم بود آنچه که می گفت
یقین ، کارش بود
پاس میداشت اوجِ آن فلسفه را ،
که دادارِ حکیم، درش حل شده بود
همان فکرِ بی تزلزلی که کفر،
دائم بر زبان ، به فرض و حدس می آورْد
همان طولِ بی نهایت
که می پیچانْد آنرا یک منافق
او به اوجِ منبری ، زیبا و سبز
به عرض می آورْد
همان روحی از یقین، که منافق
به فرض می آورْد
همان زندگیِ نقدی را که پُر بود
درونش پُر نیازی
او به لطفِ آنهمه ، قناعت های خویش
همه پُر، ز بی نیازی
به نظم می آورْد
همان را که آن توانگر، به دست ،
به قرض می آورْد
همان استحکام که شکوه او،
چهره ای از قدرت داشت
مشرکین را یکریز، به رعشه و،
به لرز می آورْد
همه ی سادگی، بی گناهی، پُرعاطفه گی
که کافر آنرا به کناری زده بود
همچو کالایی قاچاق ،
به سرحداتِ ایمان
به مرز می آورْد
همه اوجِ دین و ایمان ،
فقط جُرم اش بود
همه اعمالِ زشت
فحشاء و باده گساری
بی وفایی
که به چشمِ قوم کافر،
سالیانِ سال بود گُل کرده بود
در نگاهشان تعبیر،
به گیاهانی هرز،
می آورْد
بهمن بیدقی 99/10/1
بسیار زیبا و پر معنی است
دستمریزاد
موفق باشید