شب با تمام غرورش ناز میکند
ماه با تمام جلوه اش آسمان راشادمیکند
چشم ازدیدنت غم را فراموش میکند
گل این باغ،غرورش رافراموش میکند
گل های خجل زده را دیده ای؟!!!
سراز گریبان درآورده حسادت میکنند
دیدنت منکه هیچ سنگ را عاشق میکند
تومیگی من دیوانه ام درست،چشمانت عاقل رانیزدیوانه میکند
فریاد آسمان رادیده ای چه غوغا میکند
به شوق دیدنت اشک را سرازیر میکند
دریا بحر آغوشت بی تابی میکند
ماسه و ساحل دریا را جرعه ای یاری میکند
ساحل به یادتو دریا را فراموش میکند
برای بوسیدنت زیر پایت راخالی میکند
بحرآغوشت فلک جنگ برپا میکند
مرد نبرد را اندک خون زیبا میکند
توکیستی که هستی بادیدنت بی تابی میکند
فلک جان خویش را بحرتو تقدیم میکند
درمیان این همه عاشق چیزی زیباست
دل پر درد من که سنگ را آب میکند
دل همانندمرواریدپنهان صدف تورابهانه میکند
صحبت کردن باتو قند در دلم آب میکند
حال خار کنار گل منم
قصه ی عشق را وصال زیبا میکند
شاعرش خودم بودم و قلبم نوشتم باقلم دردی ز قلبم
دلنوشته زیبایی است
برای شعر شدن به عروض و قافیه نیاز دارد