خورشید با نگاه تو می خندد
هر صبح از کرانه ی مینایی
خمیازه را که می شکند لبخند
می سوزد از شراره ی زیبایی
رویت که در پگاه تو می شویی
انگار ژاله شسته گل مریم
ابریشمی که مست نگاه توست
بر صورتت نشسته کمی شبنم
صافش نکن همایش گیسو را
ژولیدگی به موت چه می آید
آشفتگی حدیث خرابی هاست
دیوانه شب به کوی تو می آید
می بینمت چه راحت و خواب آلود
پهلو گرفته ای به فراموشی
مست از نگاه تو که بیاویزم
یک بوسه بر محال هم آغوشی
نزدیک می شوم به بنا گوشت
زیبا ترین حریم شگفتی ها
بشکست جام آتش پیوستن
یک پرده مانده تا لب زشتی ها
جامی گرفته ام من از این اعراض
در کوچه باغ شعر و پریشانی
مزدی نگیرد آن که شود مزدور
پاکیزه شو که زنده ترین مانی
کارم کشانده بر تب و بیماری
تصویر آن شبانه و این اعراض
خوب است شاعری بلدم حتما
آسوده می شوم پس از این ابراز
پایان شعر و اول رسوایی
آیین روشنای تپش بر گرد
تا گرد ما نرفته در این طوفان
ای مهربان به کوچه ی ما برگرد
از عشق ما که راه فراری نیست
پنهان مشو به کوچه ی بیتابی
می گیردت پلنگ نگاه من
فانوس شب گرفته ی مهتابی