افسانه ی شیرین من
تو ای افسانه ی شیرین من که ،
حقیقت را برایم شرح دادی
مرو از یادِ من ،
همچون هزاران خوابهایم
توحالی خوش به این شرمسار دادی
گذار تا که همیشه ،
درهمه نشئه گی ات خمار بمانم
تو تنها اعتیادی که
به من حیثیت و شرف بسان کوه و،
اعتبار دادی
همه راهم همیشه سخت بود و تپه ماهور
تو بودی که به من، راهی میانبر،
بسی هموار دادی
چه زیبا بود آنروزی که همچون کوهنوردان
صعود میکردم از کوه
به یکباره رسیدم ،
به آسمانِ بیکرانه ای، پُر از ستاره
شیطون ! بدجوری دستم کار دادی
همیشه خالی بود این پشته ام از نیک اعمال
به یکباره به سیلِ نیکی ات
پشته به پشته باردادی
شده بودم زمانی چون درختی، زمستانه
بدون برگ و عریان
تو بودی که به روی شاخه هایم بار دادی
تو بودی که دراین تاریکیِ شب
تا که حالِ نغمه های این جهان ،
" به دنیایی تنوع "
عوض گردد
به دستانم سه تار و تار دادی
تو بودی که ، تا دیدی که من
غنچه ی رز گشتم اما بی دفاعم
بروی شاخه ام بهر فراری دادنِ دشمن
هزاران خار دادی
تو بودی که به رز بودن و زربودن
پسندیدی مرا جانا ،
ز انواعِ هنر، سرشار دادی
تو بودی که ، تا دیدی همه زندگی ام ،
ازعشق ، خالی است وعاری
تعصب به خدا و،
دینی باحال و،
روحی بی هوس ازنفسْ ها، بی عار دادی
مرا ناری ندادی تا بسوزم
مرا در این جهانِ پُر ز غربت
یار دادی
مرا تا که رسالت پیشه سازم
مرا حریتِ حرا
بسان غار دادی
بهمن بیدقی 99/9/30
بسیار زیبا و با شکوه بود
موفق باشید