ای که اندر پس چشمان توام زندانی
من چه گویم زدلم،حال مرا می دانی
عاقبت می کشدم این غم دوری،بازآ
من به سوی تو شتابان ،تو مرامی رانی
شب تاریک مرا چشم توروشن کرده
دل من مثنوی و شعرو سخن عرفانی
گرشدم شهره به آواز فقط ذکرتو بود
گو که در خلوت خود شعرمرا می خوانی
انبیا هریک به کاری بوده اند دست به کار
چه شود گر بزند نقش رخت را مانی
می کندشرم قلم تا که نویسد وصفت
کاش بودم به دلت تا بنویسم آنی
گاه از گوشه چشم محوتماشای توام
لذتی هست دراین شیطنت پنهانی!
عشق در ،بعد زمان یاکه مکان جانشود
مرکب توست دلم،وه که چه خوش می رانی
آنقدر که بتوانم بکنم درک جهان
بس بود،دل نسپارم به جهان فانی
عید اضحیچورسدوعده دهم پیش همه
گر اشارت بکند میشومش قربانی
میخرم ناز تورا،قیمت آن هرچه بود
گرچه اندر کف من نیست به جز یک جانی
بزم چشمان تو شد پرز رقیبان،آیا
میپذیری تو مرا نیز در این مهمانی؟
مشکن این دل دیوانه،جفا کار تو نیست
ای که جمع گشته درونت صفت انسانی
بیت بیت این غزل را در رسایت گفتم
همچو شاعران بی دل، حافظ و خاقانی
شورانگیز و زیبا بود